| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

علماء راستین اینگونە زیستە‌اند... با این منزلت... با این همت... با این سیرت...

بی‌رغبت‌ترین مردم نسبت بە دنیا و طمّاع‌ترینشان نسبت به آخرت و ما عندالله. 


در مختصر تاریخ دمشق آمده است که:


عطاء بن ابی رباح در مجلس هشام بن عبدالملک حاضر شد، خلیفه نیز بسیار او را مورد استقبال و خوشامد گویی قرار داد و آنقدر وی را به خودش نزدیک کرد که زانوهایشان به هم چسبید. حاضران و اشراف دربار همه سکوت کردند و هشام گفت: 

ای ابا محمد (عطاء بن ابی رباح) آیا حاجتی داری؟ عطاء فرمود: ای امیر المٶمنین مایحتاج و رزق و روزی مردم حرمین (مکه و مدینه) را برایشان تأمین کن. هشام فورا به حسابدار خزانه دستور داد و گفت: برای اهل مکه و مدینه مایحتاج یک سالشان را بفرستید. 


سپس رو به عطاء کرد و گفت: ای ابا محمد حاجت دیگری داری؟ عطاء جواب داد: ای امیر المؤمنین.. اهل حجاز و منطقه‌ی نجد ریشه‌ی مردم عرب و امراء امت اسلام هستند، اگر ممکن است اضافه‌ی صدقاتی را که جمع کرده‌اند به آنها برگردانید. هشام گفت: حتماً... و دستور این کار را نیز صادر کرد و دوبارە پرسید: ای ابا محمد حاجت دیگری هست؟ عطاء گفت: بله ای امیر المؤمنین.. سنگرنشینان و مرابطین در دفاع از دیار اسلام شب و روز را سپری می‌کنند و در برابر دشمنان می‌جنگند، آیا اموالی را بە آنها اختصاص دادە‌ای؟ چرا کە اگر آنها نباشند نابود خواهید شد.

 هشام فوراً دستور داد کە ارزاق و اموالی را بە تمام مرزها گسیل دارند، سپس عطاء در مورد کفار اهل ذمە نیز سفارش کرد کە آنها را بیش از حد شرعی در تنگنا قرار ندهند و بە هشام بە عنوان آخرین حاجت خود توصیە کرد و فرمود:

 ای امیر المؤمنین، برای عاقبت خودت از الله بترس چراکه تو تنها خواهی ماند و تنها خواهی مرد و تنها نیز حشر خواهی شد و در هنگام محاسبه‌ی الهی به خدا سوگند کسی از خدم و حشم با تو نخواهند بود؛

 هشام مات و مبهوت به زمین نگاه می‌کرد و عطاء نیز از محضر وی خارج شد.


 راوی ماجرا درادامه می‌گوید که: هنگامی که به در خروجی نزدیک می‌شدیم مردی با کیسه‌ای در دست دنبال عطاء می‌آمد و گفت: این را امیر المؤمنین برای تو فرستاده است. عطاء فرمود: من از شما اجر و پاداشی نخواسته‌ام، اجر من فقط پیش پروردگار است و بس. سپس خارج شد و به الله سوگند که حتی جرعه‌ آبی نیز از دربار هشام ننوشیدند.


منبع؛مختصر تاریخ دمشق، ج ۱۷ ص ٦٦- ٦۷


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۰۶:۴۰

تثلیث یعنی سه خدای کامل وجود دارد، ولی ما یک خدای کامل داریم!!!


تعجب نکنید!!! تثلیث چون یک تناقض عقلی است پس انتظار نداشته باشید تا آن را بفهمید!!! لذا نفهمیده باید آن را قبول کنی!!! قبول که کردید آن را میفهمید!!!


روزى یکى از علاقمندان مسیحیت نزد کشیش آمد و از کسانى که تازه به آئین مسیحیت در آمده بودند سؤال کرد،

 کشیش با کمال خوشوقتى اشاره به سه نفر نمود، او بلافاصله پرسید: آیا از  اصول اولیه مسیحیت چیزى یاد گرفته‏ اند،

 کشیش با شجاعت گفت: بله... و یکى از آنها را صدا زد تا او را در حضور میهمان بیازماید، کشیش گفت: درباره تثلیث چه میدانى؟

او در جواب گفت: شما به من چنین یاد دادید که خدایان سه‏ گانه‏ اند یکى در آسمان است و دیگرى در زمین از شکم مریم متولد شد و سومین نفر به صورت کبوترى بر خداى دوم در سن سی سالگى نازل گردید! 

کشیش عصبانى شد و او را بیرون کرد و گفت چیزى نمیفهمد...


نفر دوم را صدا زد، او در جواب این سؤال در مورد تثلیث، گفت: شما به من چنین تعلیم دادید که خدایان سه بودند، اما یکى از آنها بدار آویخته شد بنا بر این اکنون دو خدا بیشتر نداریم!

 خشم کشیش بیشتر شد و او را نیز بیرون کرد...


و سومى را که باهوش‏تر و در حفظ عقائد دینى جدیتر بود، صدا زد و همان مساله را از او پرسید او با احترام گفت: سرور من! آنچه را به من آموختید کاملا حفظ کرده‏ ام و از برکت مسیح به خوبى فهمیده‏ ام... 

شما گفتید: خداوندِ یگانه، سه‏ گانه است و خداوندان سه‏ گانه یگانه‏ اند، یکى از آنها که با دیگر خدایان یگانه بود را به دار زدند، بنابر این الان هیچ خدایى وجود ندارد!!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۶

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم


خواندم سه عمودی


یکی گفت : بلند بگو


گفتم : یک کلمه سه حرفیه _

ازهمه چیز برتر است؟


حاجی گفت: پول


تازه عروس مجلس گفت: عشق


شوهرش گفت: یار


کودک دبستانی گفت: علم


حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 

گفتم: حاجی اینها نمیشه 

گفت: پس بنویس مال


گفتم: بازم نمیشه 

گفت: جاه


خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 

مادر بزرگ گفت: 

مادرجان، "عمر" است.


سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار


دیگری خندید و گفت: وام


یکی از آن وسط بلندگفت: وقت


خنده تلخی کردم و گفتم: نه 

اما فهمیدم

تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی 

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف  لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور


و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت: 

"  خدا  "...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۲۰:۵۷


امام ذهبی رَحِمَهُ الله می‌فرماید: ابوبکر برقانی می‌گوید: دارقطنی "العلل" را از حفظ، بر من می‌خواند و من مکتوب می‌کردم! 


سپس ذهبی می‌فرماید: اگر کتاب "العلل" موجود را دارقطنی از حفظ بر او املاء می‌کرده؛ براستی که این امری عظیم است و باید گفت که او حافظ ترینِ مردم دنیاست!


منبع:"سیر أعلام النبلاء" (٤١٧/١٢) دار الحدیث-قاهرة

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۱

شخص فقیری زن خود را گفت که قدری پنیر بیاور که خوردن آن معده را قوت دهد و بنیه را محکم و اشتها را زیاد می کند. 

  

زن گفت: پنیر در خانه نداریم! 

  

مرد گفت: بهتر به جهت آن که پنیر معده را به فساد می اندازد و بن دهان را سست می کند. 

  

زن گفت: ای مرد! از این دو قول مختلف و متضاد کدام را اختیار کنم؟ 

  

مرد گفت: اگر پنیر باشد قول اول را و اگر نباشد قول دوم را! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۵

درویشی به دهی رسید. عدّه ای از بزرگان ده را دید که نشسته اند. پیش رفت و گفت: چیزی به من بدهید، 

وگرنه با این ده همان کاری را می کنم که با ده قبلی کردم.

آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند. 

بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟

گفت: از آنها چیزی خواستم، ندادند، آمدم اینجا، شما هم اگر چیزی نمی دادید به ده دیگری می رفتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۳:۰۶

گفت:«فلانی خیلی زن ذلیله!»

گفتم:«از کجا فهمیدی؟!»

گفت:«خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک می کنه!»

گفتم:«چه اشکالی داره؟!»

گفت:«مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه!»

گفتم:«این چیزی که تو می گی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام می ده نشونه زن ذلیل بودن نیست!»

گفت:«علّامه دهر!تو بگو به کی می گن زن ذلیل؟!»

گفتم:«زن ذلیل به کسی می گن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.»

گفت:«اِ...نه بابا!ما تا دیروز فکر می کردیم زن ذلیل به آدم بدبختی می گن که ذلیلِ زنش باشه!»

گفتم:«کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک می کنه،ذلیلِ زنش نیست،زنش براش عزیزه».

پی نوشت؛

پیامبر (صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) فرمودند: «خیرکم خیرکم لأهله، وأنا خیرکم لأهلی»

یعنی:

«بهترین شما کسى است که براى خانواده‌خود بهتر است، و من از همه شما براى خانواده خود بهترم.»

سنن ابن ماجه، ج ۱، ص ۶۳۶ ح ۱۹۷۷؛ صحیح ابن حبان، ج ۹، ص ۴۹۱ ح ۴۱۸۶ - حدیث صحیح

و از اُمُّ المُؤمِنین عایشه رَضِیَ اللهُ عَنها پرسیده شد، پیامبر(صلی الله علیه و سلم) در خانه  چه کاری انجام می‌داد؟  در پاسخ فرمود:

«کان یکون فی مهنة أهله - تعنی خدمة أهله»

یعنی: «در خدمت خانواده‌اش بود.»

صحیح البخاری، ج ۱، ص ۱۳۶ ح ۶۷۶.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۲

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. 

او را گفت:

ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...

قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...

مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.

زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟

مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۱

جوانی به مرد صالحی گفت اگر بر پیشانی دجال " کافر " نوشته شده باشد به نظرم کسی از او پیروی نخواهد کرد.


مرد گفت:

بر روی ( پاکت ) سیگار هم " سرطانزا " نوشته شده است اما با این وجود خیلی از مردم معتاد آن هستند.


بینش اعتبار دارد نه بینایی

( و کسیکه الله برای او نوری قرار  ندهد ، برای او نوری نیست ). النور/ ۴۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۰

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:


«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» 

غلام گفت:

«خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۱

ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۲

روی پای خانم مُسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می‌کرد ! پسربچه‌ای که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید : «چرا گربه‌تون اینقدر زشته؟» زن گفت : «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست!» مادر پسربچه گفت : «نابغه است؟» زن مُسن با افتخار گفت : «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت : «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت : «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت : «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت : «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد ! پسربچه پرسید : «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت : «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه‌اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: «زود یاد می‌گیره؟» زن مسن گفت: «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه‌اش پیاده شدند ...

مادر پسربچه گفت : «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت : «چرا؟» مادر گفت : «چه می‌دونم... طفلکی زندگیش همین بود که به گربه‌اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود ...»

راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پسربچه پرسید : «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: «پنجاه و شش تا.»

گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می‌داد .


سروش صحت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۳:۰۵

ژوبر فرانسوی که در زمان فتحعلیشاه قاجار از طرف ناپلئون به ایران آمده بود درباره مهمان نوازی کوردها می نویسد:


یک غریب که ظاهرى آراسته دارد هنگامى که از نزدیک یکى از این ایلات بگذرد سواران به شتاب به پیشبازش مى روند و به او مى گویند «خوش آمدید این خانه مال خودتان است و ما در خانه خودتان از شما پذیرائى مى کنیم. چه ساعت خوشى است؛ امیدواریم که براى شما سازگار باشد!» آنگاه او را به چادر مرد سالخورده ایل که از همه توانگرتر و محترم تر است راهنمائى مى کند و زنها برایش به شتاب خوراکى فراهم مى کنند. درحالى که یکى از زنها مشغول به نان پزى مى شود و آرد زبرى را به عجله خمیر مى کند دیگران در پى آوردن عسل و لبنیات هستند و بر روى زمین قالى هائى را که بافت دست خودشان است پهن مى کنند.

در همان وقت جوانکان به باربردارى از روى مالهاى بارکش مشغول هستند و پاهاى اسبان را مى شویند و در زمستان براى آنکه اسبها سرما نخورند نخست در پیرامون چادر خود، آنها را به تندى و سپس کم کم به آرامى مى رانند.

پیرمرد میزبان مى گوید «بچه ها، از مهمان ما خوب پذیرائى کنید: غریب عزیز خداست. درباره او و کسانش نباید که از هیچ چیز دریغ کنید. به مال سواریش توجه کنید چون اینها در بیابان براى صاحبش حکم کشتى را دارند؛ و تو اى مسافر، خوش آمدى، در اینجا در میان خانواده ات هستى. امیدوارم که خرسندى تو برکتهاى خداوند باشد. اگر تو چند ساعتى را با ما خوش بگذرانى ما بیش از تو خوشبخت مى شویم.»

------------

مسافرت در ارمنستان و ایران، ژوبر، پیر آمده امیلین پروب(متوفی 1847 م) ترجمه على قلى اعتماد مقدم، تهران: بنیاد فرهنگ ایران، چاپ اول1347 ه. ش، ص 69-70.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۰

مغولان چون شهر خوارزم را بگرفتند و خلق را از شهر به صحرا آوردند، چنگیزخان فرمان داد، تا زنان را از مردان جدا کنند، و آنچه از عورات(زنان) ایشان را در نظر آمد نگاه داشتند و باقى را گفتند، تا دو فوج شوند و همه را برهنه کردند، و گرداگرد ایشان ترکان مغول شمشیرها برکشیدند .

چنگیز بفرمود : هر دو فریق را که در شهر شما جنگ مشت نیکو کنند، فرمان چنان است که از هر دو طرف عورات (زنان) جنگ مشت کنند، آن عورات مسلمانان با چنان فضیحتى مشت درهم می گردانیدند، یک پاس روز همه مشت میزدند و مشت میخوردند، تا به عاقبت شمشیر در ایشان گرفتند و جمله را شهید کردند رضى الله عنهن.


طبقات ناصرى، منهاج الدین سراج ابو عمر عثمان جوزجانى، تصحیح عبدالحی حبیبی، تهران: دنیای کتاب، چاپ اول، 1363، ج 2، ص 149 - 150.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۳

خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!

خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟

پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۸

مردی پیش عالمی آمد و گفت:

در بین زنان عالم کم است،اما در میان مردان علماء زیاد هستند،

مرد عالم گفت: همین بهترین علماء در دامن پاک بهترین مادران پرورش یافته اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۲

سیاستمدارى تعریف میکرد که: از دختر یکی از دوستان پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟

جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.

بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.

توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!


نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۶

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۳

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.

مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

این پست به ملخ داده شد.

اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...

محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.

و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.

و بنابراین ،

شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند

زیرا

مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۶

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌ یک نقش مهم‌تری دارند. 

بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. 
قرار گذاشتند که سرمهندس 
سکان کشتی را به‌دست گیرد 
و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.

هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۴۴