| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. 

او را گفت:

ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...

قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...

مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.

زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟

مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...

جوانی به مرد صالحی گفت اگر بر پیشانی دجال " کافر " نوشته شده باشد به نظرم کسی از او پیروی نخواهد کرد.


مرد گفت:

بر روی ( پاکت ) سیگار هم " سرطانزا " نوشته شده است اما با این وجود خیلی از مردم معتاد آن هستند.


بینش اعتبار دارد نه بینایی

( و کسیکه الله برای او نوری قرار  ندهد ، برای او نوری نیست ). النور/ ۴۰

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:


«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» 

غلام گفت:

«خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود.

روی پای خانم مُسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می‌کرد ! پسربچه‌ای که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید : «چرا گربه‌تون اینقدر زشته؟» زن گفت : «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست!» مادر پسربچه گفت : «نابغه است؟» زن مُسن با افتخار گفت : «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت : «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت : «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت : «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت : «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد ! پسربچه پرسید : «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت : «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه‌اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: «زود یاد می‌گیره؟» زن مسن گفت: «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه‌اش پیاده شدند ...

مادر پسربچه گفت : «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت : «چرا؟» مادر گفت : «چه می‌دونم... طفلکی زندگیش همین بود که به گربه‌اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود ...»

راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پسربچه پرسید : «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: «پنجاه و شش تا.»

گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می‌داد .


سروش صحت

ژوبر فرانسوی که در زمان فتحعلیشاه قاجار از طرف ناپلئون به ایران آمده بود درباره مهمان نوازی کوردها می نویسد:


یک غریب که ظاهرى آراسته دارد هنگامى که از نزدیک یکى از این ایلات بگذرد سواران به شتاب به پیشبازش مى روند و به او مى گویند «خوش آمدید این خانه مال خودتان است و ما در خانه خودتان از شما پذیرائى مى کنیم. چه ساعت خوشى است؛ امیدواریم که براى شما سازگار باشد!» آنگاه او را به چادر مرد سالخورده ایل که از همه توانگرتر و محترم تر است راهنمائى مى کند و زنها برایش به شتاب خوراکى فراهم مى کنند. درحالى که یکى از زنها مشغول به نان پزى مى شود و آرد زبرى را به عجله خمیر مى کند دیگران در پى آوردن عسل و لبنیات هستند و بر روى زمین قالى هائى را که بافت دست خودشان است پهن مى کنند.

در همان وقت جوانکان به باربردارى از روى مالهاى بارکش مشغول هستند و پاهاى اسبان را مى شویند و در زمستان براى آنکه اسبها سرما نخورند نخست در پیرامون چادر خود، آنها را به تندى و سپس کم کم به آرامى مى رانند.

پیرمرد میزبان مى گوید «بچه ها، از مهمان ما خوب پذیرائى کنید: غریب عزیز خداست. درباره او و کسانش نباید که از هیچ چیز دریغ کنید. به مال سواریش توجه کنید چون اینها در بیابان براى صاحبش حکم کشتى را دارند؛ و تو اى مسافر، خوش آمدى، در اینجا در میان خانواده ات هستى. امیدوارم که خرسندى تو برکتهاى خداوند باشد. اگر تو چند ساعتى را با ما خوش بگذرانى ما بیش از تو خوشبخت مى شویم.»

------------

مسافرت در ارمنستان و ایران، ژوبر، پیر آمده امیلین پروب(متوفی 1847 م) ترجمه على قلى اعتماد مقدم، تهران: بنیاد فرهنگ ایران، چاپ اول1347 ه. ش، ص 69-70.

مغولان چون شهر خوارزم را بگرفتند و خلق را از شهر به صحرا آوردند، چنگیزخان فرمان داد، تا زنان را از مردان جدا کنند، و آنچه از عورات(زنان) ایشان را در نظر آمد نگاه داشتند و باقى را گفتند، تا دو فوج شوند و همه را برهنه کردند، و گرداگرد ایشان ترکان مغول شمشیرها برکشیدند .

چنگیز بفرمود : هر دو فریق را که در شهر شما جنگ مشت نیکو کنند، فرمان چنان است که از هر دو طرف عورات (زنان) جنگ مشت کنند، آن عورات مسلمانان با چنان فضیحتى مشت درهم می گردانیدند، یک پاس روز همه مشت میزدند و مشت میخوردند، تا به عاقبت شمشیر در ایشان گرفتند و جمله را شهید کردند رضى الله عنهن.


طبقات ناصرى، منهاج الدین سراج ابو عمر عثمان جوزجانى، تصحیح عبدالحی حبیبی، تهران: دنیای کتاب، چاپ اول، 1363، ج 2، ص 149 - 150.

خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!

خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟

پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!!

مردی پیش عالمی آمد و گفت:

در بین زنان عالم کم است،اما در میان مردان علماء زیاد هستند،

مرد عالم گفت: همین بهترین علماء در دامن پاک بهترین مادران پرورش یافته اند.

سیاستمدارى تعریف میکرد که: از دختر یکی از دوستان پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟

جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.

بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.

توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!


نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی...!

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.

مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

این پست به ملخ داده شد.

اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...

محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.

و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.

و بنابراین ،

شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند

زیرا

مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌ یک نقش مهم‌تری دارند. 

بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. 
قرار گذاشتند که سرمهندس 
سکان کشتی را به‌دست گیرد 
و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.

هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»

بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد. 
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. 
لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت. 
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید
و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن‌سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. 
تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. 
بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم! 
آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.


چوانگ چه نوئو/ترجمه : احمد شاملو

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

گلستان سعدی باب پنجم 

حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».

بچه که بودیم باباهایمان همه پیکان داشتند یا هیلمن 

خانه هایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ، تازه اگر داشت .

تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بودند و مسابقه اینچ بیشتر ، راه نیفتاده بود ... 


تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند  نه اینکه اینها بد باشند ها ، نه ... رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصله ها زیاد شد خیلی ، از متر و کیلومتر گذشت ، سال نوری شد ..


حالا هی کار میکنیم هی پول می دهیم تفاوت می خریم ، نه با هدف رفاه ، در واقع فاصله می خریم ، مسابقه می دهیم .

قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ، حالا اما ده هزار متر با مانع است ...


بدو رفیق بدو ...

مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد .

روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد . خانه پاسخ داد :

هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی! 

این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!

روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، 
"گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
 گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ، 
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان" 
گفتیم : مهمان بدی است ! 
دو سه روز دیگر می رود ...
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان، 
 اکنون اندوه کدخدا شده و  تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد . 
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند : 
" روزی که اندوه آمد ، 
"جهل"  نگهبان دروازه روستا بود...

رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم: کجاس؟

یکی سر صندلی نشسته بود، گفت:عموش رحمت خدا رفته!

پرسیدم  آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده!

گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده!

گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده!

گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده!

 سرتون رو درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی به رحمت خدا رفته!