- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۲
عبدالرحمن بن عوف «رضی الله عنه» که همیشه جسورانه و در کمال بیباکی با امیرالمؤمنین حرف میزد، روزی به نزد او آمد و به او گفت: «ای امیرالمؤمنین! کاری کن که هیبت تو در دلهای مردم کمتر شود؛ زیرا کسانی برای کارهای خود پیش تو میآیند و هیبت تو بهحدی دلهای آنها را فرا میگیرد که نمیتوانند با تو حرفی بزنند و از همان راهی که آمدهاند، برمیگردند».
عُمر گفت: «تو را به خدا علی و عثمان و طلحه و زبیر و سعد به تو نگفتهاند که این پیشنهاد را به من بکنی»؟
عدالرحمن گفت: «چون مرا قسم دادی، بلی آنها عموماً به من گفتند که این پیشنهاد را به تو بکنم».
امیرالمؤمنین گفت: «ای عبدالرحمن! من با مردم نرمخویی کردم تا آنجا که دربارهی این نرمخویی خود، از قهر خدا ترسیدم؛ و سپس با مردم تندخویی کردم تا آنجا که باز از قهر خدا ترسیدم. به خدا قسم من از مردم بیشتر میترسم تا آنها از من! پس راه چاره و نجاتِ من کجاست؟» و درحالیکه به گریه افتاده بود، از جای خود برخاست و بیرون رفت و عبایش را به دنبال خود میکشانید.
در این هنگام عبدالرحمن بن عوف «رضی الله عنه» گفت: «اُفّ لهم بعدک!» (بعد از تو وای به حال این مردم)
سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۴ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه الله
در سیره امام ابن الجوزی رحمه الله آمده که :
« بیش از بیست هزار نفر از یهودیان و مسیحیان توسط ایشان مسلمان شده و به سبب ایشان صد هزار نفر توبه کرده و بیش از دو هزار تألیف و نوشته دارند.
و این در حالی است که به طلابش می فرمود:
( اگر وارد بهشت شدید و من را در میان خود نیافتید، به دنبالم بگردید و بگوئید: پروردگارا بنده ات - فلان- در دنیا ما را به یاد تو می اندخت).
و بعدش گریه می کردند - رحمه الله -
ذیل طبقات حنابله - جلد ۲ ص۴۸۱
قال عمر بن عبد العزیز رحمه الله تعالی:
اللهم أصلح من کان فی صلاحه صلاح لأمة محمد صلى الله علیه وسلم, وأهلک من کان فی هلاکه صلاح لأمة محمد صلى الله علیه وسلم.
بارالها اصلاح کن هرکس را که اصلاحش برای امت محمد صلی الله علیه وسلم خیر است.
و هلاک کن آن کسی را که در نابودی اش صلاحی برای امت محمد صلی الله علیه وسلم است.
(أخرجه ابن أبی شیبة ۱۳/۴۶۹)
بدیهی است که علت هیبت و ابهت عمر در داخل و رعب و هراس از او در خارج، نه مربوط به هیکل و قیافه و هیئت و صدا و سیمای او بود و نه محصولِ قدرت مادی و تجهیزات و نیروی ظاهری او؛ بنابراین برای توجیه این امر، باید در ورای امور مادی، یک عامل معنوی و یک امر روحی و روانی را مطرح نمود.
این عامل معنوی در داخل عربستان، جز این نبود که مسلمانان میدیدند عُمر بهحدی شیفتهی اجرای فرمانهای خدا و پیامبر اوست که بهخاطر اجرای آنها، از همهی دوستان و نزدیکان بریده و از خود و زندگی و داراییهایش گذشته است و از عُمر، جز زبانی که گویای احکام دین و تازیانهای که برای اجرای احکامِ دین در حرکت است، چیزی باقی نمانده است و عُمر بهحدی فدا و فانی عدالت و احکام دین گشته است که احساس میکردند دینِ اسلام به زبان آمده و تبلوری از حق و عدالتِ صِرف به آنها فرمان میدهد.
سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۸ - ماموستا عبدالله احمدیان رحمهالله
نقل است:
خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم....»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود.
این خانم و آقا بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دار، دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.
شماچقدر از پوشش و ظاهرانسانها قضاوت میکنید؟؟ وحتی شاید آنها را پس میزنید ؟ انسانها را به شعور و شخصیت و اصالت آنها بشناسید نه به لباس ظاهری..!!!
پی نوشت:برای آگاهی بیشتر در رابطه با مکانت علمی این دانشگاه،عبارت دانشگاه لیلاند استنفورد را در گوگل جستجو کنید.
یکی از فرمانروایان،محمد بن واسع رحمه الله را به نزد خود فرا خواند و به وی پیشنهاد مقام داد.
اما محمد بن واسع نپذیرفت.
گفت: «به راستی تو احمقی!
محمد بن واسع در جواب گفت: «از دوران کودکی تاکنون همین حماقت را داشته ام»
(سیرأعلام النبلاء: ۶/ ۱۲۲)
مادری از عالمی پرسید:
خواب بچه هایم بسیار سنگین است، به همین خاطر نمی توانم برای نماز صبح بیدارشان کنم، حالا باید چه کار کنم؟
شیخ گفت:
اگر اتاق آتش بگیرد و جانشان در خطر باشد چکار می کنی؟
زن گفت: آنها را بیدار خواهم کرد!!
شیخ گفت:
ولی خوابشان سنگین است چگونه بیدارشان می کنی؟!!
زن گفت:
به خدا قسم هرطور شده بیدارشان می کنم حتی اگر شده آنها را کشان کشان از اتاق خارج کنم..
شیخ گفت:
همینطور که برای نجاتشان از آتش دنیا این کار را می کنی پس به خاطر نجاتشان از آتش جهنم نیز چنین کن...
امر روحی و روانی که سببِ هراس از امیرالمؤمنین در خارج عربستان میشد، ناشی از این بود که فرماندهان سپاه و سپهسالاران ارتش ایران و روم در صحنهی جنگهای خونین، به چشمِ خود دیده و به سرانِ حکومتهایشان نیز گزارش کرده بودند که سپاه سی هزار نفری اسلام، تنها بهوسیلهی تعلیمات عُمر و اطاعت بیچونوچرا از فرمانهای اوست که بهصورت کوه بزرگی از آهن و پولاد گداخته درآمدهاند و ارتشهای چندصدهزار نفری ایران و روم، به هیچ وجه تاب مقاومت آتشفشانی این کوه متحرک را ندارند. همچنانکه «رستم فرخزاد» در اثنای جنگ نهاوند و «کنستانتین» بعد از آزاد شدن اسکندریه، با تمام رعب و هراس و وحشت، عُمر را برانگیزندهی تمام حوادث قارهی آسیا و آفریقا قلمداد نمودند و هیبت عُمر، سراپای وجود آنها را فراگرفته بود.
سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۹ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمهالله
یکی از معلمین قرآن در یکی از مساجد مدینه تعریف می کرد که روزی کودکی به نزد من آمد و می خواست که در جلسات حفظ قرآن شرکت کند.
به او گفتم: آیا چیزی از قرآن حفظ داری؟
گفت : بله
به تناسب سن کمش گفتم از جزء عم برایم بخوان و برایم خواند
پس گفتم سوره تبارک را حفظی؟
گفت بله و برایم خواند
به خاطر سن کمش بسیار تعجب کردم، از سوره نحل سوال کردم ؟
هنگامیکه آنرا نیز حفظ بود تعجبم بیشتر شد و خواستم با سوره ای بلند اورا بیازمایم، از سوره بقره سوال کردم و گفتم آیا بقره را هم حفظی ؟
پاسخ داد بله و وقتی که خواند و خطایی در قرائتش ندیدم پرسیدم تو حافظ قرآنی ؟
جواب داد بله
سبحان الله و ماشاءالله و تبارک الله
در کمال تعجب از او خواستم روز بعد هم حضور یابد اما همراه با پدرش
روز بعد با پدرش ملاقات کردم!! سبحان الله چگونه ممکن است با وجود چنین پدری، چنین فرزندی به بار آید ؟
پدری سهل انگار و بدور از قرآن و سنت !!
به طوریکه شاید از ظاهرش قضاوت می کردی اثری از اسلام در او مشاهده نمی شود
هنگامی که پدر را دیدم و او نیز تعجب شدید مرا مشاهده کرد فورا زبان به سخن گشود و گفت می دانم از این متعجبی که چگونه من پدر چنین فرزندی هستم ولی دلیلش را برای تو بازگو می کنم
در پشت پرده این ماجرا مادریست همچون هزار مرد
در خانه سه فرزند داریم که حافظ قرآن اند که دختر کوچکم چهار سال دارد و حافظ جزء سی
این مادر از همان بچگی و به هنگام گشودن زبان و شروع کردن به سخن گفتن به بچه هایمان قرآن خواندن و حفظش را یاد می دهد، و بچه ها را به خواندن قرآن به شیوه ای جالب تشویق می کند
به این صورت که هر کدام از بچه ها که اولین نفر در حفظ قرآن آن روزش باشد، او اختیار دارد که شام آن شب را انتخاب کند تا برایش بپزد
و هر کدام از بچه ها در مرور درس های قبلی اش اول شود او اختیار انتخاب کردن مکان تفریحی آخر هفته در تعطیلات را دارد
و در آخر هرکدام موفق به ختم قرآن و یا حفظ یک جزء میشد به او اجازه انتخاب مکانی برای سفر می داد
و به این صورت بود که روحیه رقابت مفید برای حفظ قرآن در بین آنها جاری شد.
بله این نمونه همان زن صالحیست که هرگاه اصلاح گردد خانه اش اصلاح می گردد
سربازان الانبار بر روی کوه ها و دژهای محکم خود با لباس ها و و زره های جنگی خود جوری وضعیت و حالت گرفته بودند که شرایط را برای مسلمانان بسیار سخت کرده بود، تمامی تن آنها لباس های آهنینی بود که هیچ تیری بر آن اثر نمی کرد
خالد بن ولید وقتی دید لشکر شیرزاد فرمانده لشکر فارس سر تا پا در جوشن و کلاه آهنین فرو رفتهاند به سربازان و تیراندازان خود دستور داد تا همه چشمهای سربازان را هدف قرار دهند. ایمان و تقوا و توانایی نظامی صحابه به گونه ای بود که در آن جنگ بیش از هزاران نفر را کور و نابینا ساختند، و به همین دلیل بود که این جنگ را ذات العیون نامگذاری کردند، وقتی شیرزاد شرایط بد و وضعیت وخیم جنگی را دید فوری پیام صلح را برای خالد بن ولید فرستاد، اما به دلیل خیانت های قبلی این افراد و جنگ های اعراب تحت حمایت و به نیابت شیرزاد خالد بن ولید رضی الله عنه درخواست صلح او را نپذیرفت و دستور داد که چهارپایانی که توسط تیر اندازی های لشکر دشمن تلف شده بودند همراه با چهارپایانی از پا افتاده و زخمی بکشند و به داخل خندق بیندازند تا شرایط برای عبور از خندق فراهم شود، و همین کار صورت گرفت و الانبار توسط مسلمین فتح و زمینه برای فتح کل سرزمین فارس فراهم شد.
منبع: تاریخ طبری ، تاریخ ابن خلدون
طلحه رضی الله عنه فرمودند: در بازار بصری حاضر شدم، ناگهان راهبی از صومعه خود گفت: از اهل این موسم بپرسید، که آیا در میان آنها کسی از اهل حرم هست؟ طلحه رضی الله عنه می گوید: گفتم: بلی، من هستم. پرسید: آیا احمد ظهور نموده است، می گوید: پرسیدم: احمد کیست؟ پاسخ داد: پسر عبدالله بن عبدالمطلب. این ماهش است که در آن ظهور می کند، و او آخرین انبیا است، جای ظهورش از حرم و هجرتش به دیاری است دارای خرما، سنگهای سیاه و زمینی شوره زار، بر حذر باش که کسی بهسوی وی از تو سبقت نماید. طلحه می گوید: آنچه او گفت در قلبم جای گرفت، و به سرعت بیرون رفتم و به مکه آمده پرسیدم: آیا چیز جدیدی اتّفاق افتاده است؟ گفتند: بله، محمد بن عبدالله امین، ادعای نبوت کرده است، و ابوبکر پسر ابی قحافه از وی پیروی نموده. می گوید: بیرون رفتم و نزد ابوبکر رضی الله عنه آمده گفتم: آیا این مرد را پیروی نموده ای؟ گفت: بله، تو نیز نزد وی برو، و بر وی داخل شو، و از او پیروی نما، چون او به طرف حق فرا می خواند، آنگاه طلحه آنچه را راهب گفته بود برای ابوبکر حکایت کرد. بعد ابوبکر با طلحه بیرون رفت و با او نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم وارد شد، و طلحه اسلام آورد و برای رسول الله صلی الله علیه وسلم آنچه را راهب گفته بود، حکایت کرد، و پیامبر صلی الله علیه وسلم مسرور گردید. و وقتی که ابوبکر و طلحه اسلام آوردند، نوفل بن خویلد بن عدویه آن دو را گرفت، و هردویشان را در یک ریسمان بست، و بنی تیم هم از آنها حمایت ننمود، و به نوفل بن خویلد بن عدویه « شیر_قریش » گفته می شد، و به همین سبب است که ابوبکر و طلحه ( قرینین )، « نزدیک با هم »، نامیده شده اند.
منبع:
مستدرک حاکم ، ۳۱۶/۳
البدایه ۲۹/۳
امام شافعی رحمه الله در کتاب الام خود در جلد ۴ صفحه ۷۸ می فرمایند :
فقه و علم هردو در نزد معاویه رضی الله عنه جمع بود.
ابن اثیر در تاریخش نقل می کند که:
هنگامی که طارق سوار کشتی شد، خواب او را فراگرفت، پیامبر صلی الله علیه وسلم را که مهاجران و انصار نیز همراهش بودند با حالتی آماده باش که شمشیرهارا بر کمر بسته و کمان ها را از گردن آویزان کرده بودند در خواب دید، پیامبر صلی الله علیه وسلم (در خواب) به طارق فرمود: ای طارق برای انجام کارت به پیش بتاز، پیامبر طارق را به مهربانی با مسلمانان و وفای به عهد و پیمان سفارش نمود، سپس طارق بن زیاد پیامبر صلی الله علیه وسلم و صحابه همراهش را دید که وارد اندلس شدند و پیشاپیش طارق به راه افتادند،
طارق بن زیاد از خواب بیدار شد، و خوشحال و شادمان این مژده را به یارانش داد و انگیزه و طراوتی عجیب به مجاهدان تزریق شد، و یقین پیدا کردند که پیروز خواهند شد.
بعد از آنکه طارق بن زیاد رحمه الله رسول الله صلی الله علیه وسلم و اصحاب گرانقدرش را در خواب دید و انگیزه فتح اندلس در قلبش قوت گرفت به همراه یارانش به سمت این کوه پیشروی کردند
در الکامل فی التاریخ ابن اثیر می خوانیم:
چون همه یاران طارق به آن کوه رسیدند او نیز به سمت دامنه کوه سرازیر شد و جزیره سرسبز را فتح کرد، در داخل جزیره پیرزنی را دید، زن به او گفت : من دارای شوهری بودم که از رویدادها و اتفاقات تا حدودی آگاه بود و از پیش می دانست (تعبیر کننده خواب قهاری بود) با مردم در مورد فرماندهی سخن می گفت که به این شهر خواهد آمد، و بر آن چیره خواهد شد، و او را اینگونه توصیف می کرد که سری بزرگ دارد و بر شانه چپش خالی سیاه است از داخل خال مو روییده است، طارق جامه اش را کنار زد و دید که خال روی شانه اش دقیقا همان ویژگی هارا دارد، این بار نیز مژده یافت و بایارانش همگی شادمان شد که این خواب و این خبر حاکی از فتح بزرگی ست.
الکامل فی التاریخ (۳/ ۲۰۹)
فاروق (یعنی عُمَر رَضِیَ اللهُ عَنهُ) نسبت به فرزندانش -اعم از دختر و پسر- مهر و عطوفت زیادی داشت. نخسین فرزند او پنج سال قبل از بعثت به دنیا آمد و نامش را «حَفصَه» گذاشت و برخلافِ بسیاری از اعراب، از تولد این نوزاد دختر بهحدی مسرور گردید که از نام او کنیهای برای خود ساخت و خود را «ابوحفصه/ابوحفص» نامید و حتی بعد از تولد دو نوزاد پسر در سالهای بعد، کنیهی خود را تغییر نداد.
او در زمان خلافت خود، برخلاف عادت اشراف عرب، پسر کوچکش را در آغوش میگرفت و چند مرتبه او را میبوسید و در اثنای نوشتن ابلاغِ فرمانداری برای شخصی، چون آن شخص از رفتار فاروق تعجب کرد و گفت: «من هرگز فرزندان خود را نبوسیدهام»، فاروق عصبانی شد و دستور داد ابلاغِ فرمانداری او را پاره کنند و به حاضرین گفت: «کسیکه نسبت به فرزندان خود مهر و عطوفت نداشته باشد، چگونه نسبت به فرزندان مردم، اهل ترحم خواهد بود؟! و کسیکه نسبت به مردم اهل ترحم و محبت نباشد، شایستهی مقامِ فرمانداری نیست».
سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۰ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمهالله
اروپائیان در گذشته بدترین و کریه ترین بوی ممکن را داشتند، به گونه ای که بوی آنها از طاقت و تحمل آدم خارج بود،
در زمانی که اندلس اسلامی توسط مسلمانان فتح شد در طول دوران حکومت رانی بر آن مناطق، به دلیل وجود نداشتن هیچ گونه محلی برای استحمام بیش از 500 حمام بنا شد.
در کتاب The Dirt on Clean تالیف کاترین اشنبرگ (katherine ashenburg) می خوانیم:
هیئتی از تزار روسیه به سوی پادشاه فرانسه لوئی چهاردهم ارسال شدند و بوی لوئی چهاردم را اینگونه توصیف کردند: بوی لوئی آلوده تر و کثیف تر از بوی حیوانات وحشی بود"، همین سبب شد که بعد از ملاقات در وانی پر از عطر استحمام کند که بوی کریه آن افراد از آنها دور شود
{ این در حالیست که خود روسی ها نیز در وضعیت بهداشتی مناسبی به سر نمی بردند احمد بن فضلان در سفری که به روسیه داشت در سفرنامه خود آنها را اینگونه توصیف کرد:
با کثیف ترین خلق خدا روبرو شدم مردمی که خود را از نجاسات و مدفوع پاک نمی کنند و قیصر آنها در داخل قصر و در حضور مردم قضای حاجت می نمود. }
در ادامه کتاب خانم کاترین اشنبرگ می خوانیم:
ملکه ایزابلای اول که دست به کشتار عظیم مسلمانان در اندلس زد و همگی آنان را از آن بلاد بیرون راند، در تمامی دوران زندگی خود هرگز حمام نکرد بجز دو مرتبه و علاوه بر این مساجد را رها کرد و دستور به تخریب تمامی حمام ها داد.
پادشاه اسپانیا فلیپ دوم نیز درتمامی کشورش استحمام کردن و ادمه دادن سنت مسلمانان را به طور کامل قدغن اعلام نمود حتی دختر ایشان یعنی ایزابل دوم نیز در حضور همگان قسم یاد کرد که هرگز لباس های داخلی خود را تعویض نگرداند، تا که حصار از شهر محاصره شده باز شود، و این حصار به سه سال طول کشید و همین ناپاکی و بیماری های سخت سبب مرگش شد.
این وضعیت پادشاهان این مناطق بود،چه بسا که وضعیت مردم و ساکنان عادی آنها بسیار ناخوشایند تر و نابسمان تر بود به گونه ای که انواع مرض و بیماری ها دامن گیر آنها شد، و طاعون نصف و یا شاید هم بیشتر از نصف مردم را از بین برد، یعنی در زمانی که بزرگترین شهرهای اروپا پاریس و لندن با 30 تا 40 هزار نفر جمعیت بودند، جمعیت شهرهای اسلامی از میلیون ها نفر نیز تجاوز می کرد،
این بوی ناخوشایند اروپاییان به حدی بودکه هنگامی که برای اولین بار سرخ پوستان با مهاجمان اروپایی روبرو شدند، گیاهان معطر را در داخل بینی خود قرار می دادند که از بوی غیر قابل تحمل اروپاییان در امان باشند.
شهرت عطر وادکلن های ناب پاریس (فرانسه) نیز به سبب رهایی از این بوی کریه وناخوشایند است و در اصل هدف از اختراع ادکلن در نزد اروپاییان، استفاده سریع و رهایی از بوی ناخوشایند بود.
منبع:
Katherine Ashenburg‘s “The Dirt on Clean: An Unsanitized History
جهت مطالعه بیشتر و بیان احکام دینی مسیحیان و اروپاییان در مورد استحمام می توانید به کتاب تاریخ تمدن - ویل دورانت، ترجمه ابوالقاسم طاهری ج ۴ مراجعه کنید که به صورت مفصل به این موضوع پرداخته است.
در ابتدای قرن پنجم هجری (۴۰۳ هـ) بین دو فرمانده بزرگ اسلام اختلافات شدیدی رخ داد که در حال تبدیل شدن به جنگ عظیمی که سبب نابودی دو طرف بود می شد، از یک طرف طغان خان فاتح پر آوازه ترکستان و از طرف دیگر سلطان محمود غزنوی بت شکن و فاتح بخش عظیمی از هندوستان
قبل از درگیری و برخورد سلطان طغان خان فرستاده به سوی سلطان محمود فرستاد و گفت:
مصلحت اسلام و مسلمانان در این است که تو به جنگ هند مشغول باشی و من هم به جنگ ترک، و دست از جنگ و اختلاف مابین خودمان برداریم
سلطان محمود هم به آغوش باز پذیرفت، و به بهترین شکل پاسخ داد و دو نفری به جنگ با کفار ادامه دادند.
{ الکامل فی التاریخ الجزء الثامن ص ۷۶ }
فاروق در میان افراد خانواده، نه تنها نسبت به فرزندان و برادران و خواهران خود که آزاری از آنها ندیده بود، نهایت محبت و عطوفت را داشت، بلکه نسبت به پدرش «خطاب» نیز که بسیار او را کتک زده و در حق وی خشونتهای زیادی روا دیده بود، باز نهایت محبت و عطوفت و ارادت را داشت و تا در قید حیات بود، از خدمت و احترام به او کوتاهی نمیکرد و بعد از مرگ نیز همواره از او به نیکی یاد میکرد و تا روزی که رسولالله صلی الله علیه وسلم صریحاً او را منع نمود، همواره به سرِ پدرش قسم یاد میکرد و میگفت: «بِأَبی: به پدرم سوگند».
سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۱ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمهالله
شیخ یاسین بن یوسف المراکشی رحمه الله نقل می کند در یکی از روستاهای شام کودکی ده ساله را دید، که بقیه کودکان از بازی کردن با وی کراهت داشتند و بخاطر همراه نشدن با آنها همیشه او را در تنگنا قرار می دادند و هر بار او از آنها فراری می شد و بشدت می گریست و با خودش قرآن زمزمه می کرد.
شیخ یاسین گفت که با دیدنش محبتش در دلم افتاد و اورا تعقیب کردم، به مغازه پدرش رفت و پدرش اورا کنار دست خودش قرار داد و کودک ده ساله همچنان با تلاوت قرآن هم به پدرش کمک می کرد و هم به فروش و بیع پرداخت.
بنابراین شیخ مراکشی رحمه الله به مسجد و نزد معلمش رفت و به او گفت: مواظب این کودک باش شاید که این کودک زاهد و عابد بزرگی شود.
و بالفعل این کودک بزرگ شد و به شیخ الاسلام و بزرگ فقها و محدثین تبدیل شد و این کودک کسی جز امام نووی رحمه الله نبود.
حلیة الأولیاء وطبقات الأصفیاء لأبی نعیم الأصبهانی