| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶۱۳ مطلب توسط «حسین عمرزاده» ثبت شده است

امر روحی و روانی که سببِ هراس از امیرالمؤمنین در خارج عربستان می‌شد، ناشی از این بود که فرماندهان سپاه و سپه‌سالاران ارتش ایران و روم در صحنه‌ی جنگ‌های خونین، به چشمِ خود دیده و به سرانِ حکومت‌هایشان نیز گزارش کرده بودند که سپاه سی هزار نفری اسلام، تنها به‌وسیله‌ی تعلیمات عُمر و اطاعت بی‌چون‌وچرا از فرمان‌های اوست که به‌صورت کوه بزرگی از آهن و پولاد گداخته درآمده‌اند و ارتش‌های چندصدهزار نفری ایران و روم، به هیچ وجه تاب مقاومت آتش‌فشانی این کوه متحرک را ندارند. همچنانکه «رستم فرخزاد» در اثنای جنگ نهاوند و «کنستانتین» بعد از آزاد شدن اسکندریه، با تمام رعب و هراس و وحشت، عُمر را برانگیزنده‌ی تمام حوادث قاره‌ی آسیا و آفریقا قلمداد نمودند و هیبت عُمر، سراپای وجود آنها را فراگرفته بود.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۹ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

یکی از معلمان قرآن در یکی از مساجد مدینه نقل می‌کرد که روزی کودکی نزد من آمد و خواست در جلسات حفظ قرآن شرکت کند. به او گفتم:
ـ آیا چیزی از قرآن حفظ داری؟
پاسخ داد: بله.

با توجه به سن کمش گفتم: از جزء عم برایم بخوان. و خواند!
پرسیدم: سوره تبارک را هم حفظی؟ گفت: بله، و آن را نیز برایم خواند!

از حافظه‌اش با آن سن کم شگفت‌زده شدم. برای اطمینان بیشتر از سوره نحل پرسیدم؛ و وقتی دیدم آن را نیز از بر است، تعجبم دوچندان شد.
خواستم با سوره‌ای بلندتر او را بیازمایم. پرسیدم: آیا سوره بقره را هم حفظ داری؟ پاسخ داد: بله.
و چون شروع به خواندن کرد و خطایی در قرائتش ندیدم، پرسیدم: تو حافظ کل قرآنی؟
جواب داد: بله.

سبحان‌الله، ماشاءالله، تبارك الله!

با شگفتی فراوان، از او خواستم فردا نیز بیاید، اما این‌بار همراه پدرش.
فردای آن روز با پدرش دیدار کردم. سبحان‌الله! چگونه ممکن است با چنین پدری، فرزندی این‌چنین پرورش یابد؟
پدری سهل‌انگار، بی‌توجه به قرآن و سنت، چنان‌که شاید از ظاهرش نیز نمی‌شد نشانی از دیانت و پایبندی به اسلام دید.

وقتی پدر را دیدم و او نیز بهت و حیرت مرا دریافت، بی‌درنگ لب به سخن گشود و گفت:
ـ می‌دانم که از خود می‌پرسی چطور ممکن است من پدر چنین فرزندی باشم. بگذار حقیقت را برایت بگویم.

پشت پرده این ماجرا، مادری است که به‌راستی به‌اندازه هزار مرد می‌ارزد.
ما در خانه سه فرزند داریم که هر سه حافظ قرآن‌اند. دختر کوچکم تنها چهار سال دارد و حافظ جزء سی‌ام است.
این مادر، از همان آغازِ زبان باز کردن فرزندان، به آنان قرآن آموخته و حفظ آن را تمرین داده است.

او با شیوه‌ای جالب و دل‌نشین، بچه‌ها را به حفظ قرآن تشویق می‌کند:
هر کدام از فرزندان که زودتر از بقیه، محفوظات روزانه‌اش را به پایان برساند، اختیار دارد شام آن شب را انتخاب کند تا مادر برایش بپزد.
هر کس در مرور محفوظات قبلی بهتر عمل کند، حق انتخاب مکان تفریحی آخر هفته را دارد.
و هر یک که موفق به ختم قرآن یا حفظ یک جزء شود، اجازه دارد مکان سفر خانواده را تعیین کند.

به این ترتیب، روحیه‌ای سالم و پرنشاط برای رقابت در حفظ قرآن در میان بچه‌ها شکل گرفته است.

 

بله، این است نمونه‌ی زنِ صالحی که هرگاه اصلاح شود، خانه‌اش نیز اصلاح خواهد شد.

  • حسین عمرزاده

سربازان الانبار بر روی کوه ها و دژهای محکم خود با لباس ها و و زره های جنگی خود جوری وضعیت و حالت گرفته بودند که شرایط را برای مسلمانان بسیار سخت کرده بود، تمامی تن آنها لباس های آهنینی بود که هیچ تیری بر آن اثر نمی کرد

خالد بن ولید وقتی دید لشکر شیرزاد فرمانده لشکر فارس سر تا پا در جوشن و کلاه آهنین فرو رفته‌اند به سربازان و تیراندازان خود دستور داد تا همه چشم‌های سربازان را هدف قرار دهند. ایمان و تقوا و توانایی نظامی صحابه به گونه ای بود که در آن جنگ بیش از هزاران نفر را کور و نابینا ساختند، و به همین دلیل بود که این جنگ را ذات العیون نامگذاری کردند، وقتی شیرزاد شرایط بد و وضعیت وخیم جنگی را دید فوری پیام صلح را برای خالد بن ولید فرستاد، اما به دلیل خیانت های قبلی این افراد و جنگ های اعراب تحت حمایت و به نیابت شیرزاد خالد بن ولید رضی الله عنه درخواست صلح او را نپذیرفت و دستور داد که چهارپایانی که توسط تیر اندازی های لشکر دشمن تلف شده بودند همراه با چهارپایانی از پا افتاده و زخمی بکشند و به داخل خندق بیندازند تا شرایط برای عبور از خندق فراهم شود، و همین کار صورت گرفت و الانبار توسط مسلمین فتح و زمینه برای فتح کل سرزمین فارس فراهم شد.


منبع: تاریخ طبری ، تاریخ ابن خلدون

  • حسین عمرزاده

طلحه رضی الله عنه فرمودند: در بازار بصری حاضر شدم، ناگهان راهبی از صومعه خود گفت: از اهل این موسم بپرسید، که آیا در میان آنها کسی از اهل حرم هست؟ طلحه رضی الله عنه می‏ گوید: گفتم: بلی، من هستم. پرسید: آیا احمد ظهور نموده است، می‏ گوید: پرسیدم: احمد کیست؟ پاسخ داد: پسر عبدالله بن عبدالمطلب. این ماهش است که در آن ظهور می‏ کند، و او آخرین انبیا است، جای ظهورش از حرم و هجرتش به دیاری است دارای خرما، سنگ‌های سیاه و زمینی شوره زار، بر حذر باش که کسی به‌سوی وی از تو سبقت نماید. طلحه می‏ گوید: آنچه او گفت در قلبم جای گرفت، و به سرعت بیرون رفتم و به مکه آمده پرسیدم: آیا چیز جدیدی اتّفاق افتاده است؟ گفتند: بله، محمد بن عبدالله امین، ادعای نبوت کرده است، و ابوبکر پسر ابی قحافه از وی پیروی نموده. می ‏گوید: بیرون رفتم و نزد ابوبکر رضی الله عنه آمده گفتم: آیا این مرد را پیروی نموده‏ ای؟ گفت: بله، تو نیز نزد وی برو، و بر وی داخل شو، و از او پیروی نما، چون او به طرف حق فرا می‏ خواند، آنگاه طلحه آنچه را راهب گفته بود برای ابوبکر حکایت کرد. بعد ابوبکر با طلحه بیرون رفت و با او نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم وارد شد، و طلحه اسلام آورد و برای رسول الله صلی الله علیه وسلم آنچه را راهب گفته بود، حکایت کرد، و پیامبر صلی الله علیه وسلم مسرور گردید. و وقتی که ابوبکر و طلحه اسلام آوردند، نوفل بن خویلد بن عدویه آن دو را گرفت، و هردویشان را در یک ریسمان بست، و بنی تیم هم از آنها حمایت ننمود، و به نوفل بن خویلد بن عدویه « شیر_قریش » گفته می ‏شد، و به همین سبب است که ابوبکر و طلحه ( قرینین )، « نزدیک با هم »، نامیده شده ‏اند.


منبع: 

مستدرک حاکم ، ۳۱۶/۳

البدایه ۲۹/۳

  • حسین عمرزاده

امام شافعی رحمه الله در کتاب الام خود در جلد ۴ صفحه ۷۸ می فرمایند : 


فقه و علم هردو در نزد معاویه رضی الله عنه جمع بود.

  • حسین عمرزاده



ابن اثیر در تاریخش نقل می کند که:


هنگامی که طارق سوار کشتی شد، خواب او را فراگرفت، پیامبر صلی الله علیه وسلم را که مهاجران و انصار نیز همراهش بودند با حالتی آماده باش که شمشیرهارا بر کمر بسته و کمان ها را از گردن آویزان کرده بودند در خواب دید، پیامبر صلی الله علیه وسلم (در خواب) به طارق فرمود: ای طارق برای انجام کارت به پیش بتاز، پیامبر طارق را به مهربانی با مسلمانان و وفای به عهد و پیمان سفارش نمود، سپس طارق بن زیاد پیامبر صلی الله علیه وسلم و صحابه همراهش را دید که وارد اندلس شدند و پیشاپیش طارق به راه افتادند، 

طارق بن زیاد از خواب بیدار شد، و خوشحال و شادمان این مژده را به یارانش داد و انگیزه و طراوتی عجیب به مجاهدان تزریق شد، و یقین پیدا کردند که پیروز خواهند شد.


بعد از آنکه طارق بن زیاد رحمه الله رسول الله صلی الله علیه وسلم و اصحاب گرانقدرش را در خواب دید و انگیزه فتح اندلس در قلبش قوت گرفت به همراه یارانش به سمت این کوه پیشروی کردند


در الکامل فی التاریخ ابن اثیر می خوانیم:


چون همه یاران طارق به آن کوه رسیدند او نیز به سمت دامنه کوه سرازیر شد و جزیره سرسبز را فتح کرد، در داخل جزیره پیرزنی را دید، زن به او گفت : من دارای شوهری بودم که از رویدادها و اتفاقات تا حدودی آگاه بود و از پیش می دانست (تعبیر کننده خواب قهاری بود) با مردم در مورد فرماندهی سخن می گفت که به این شهر خواهد آمد، و بر آن چیره خواهد شد، و او را اینگونه توصیف می کرد که سری بزرگ دارد و بر شانه چپش خالی سیاه است از داخل خال مو روییده است، طارق جامه اش را کنار زد و دید که خال روی شانه اش دقیقا همان ویژگی هارا دارد، این بار نیز مژده یافت و بایارانش همگی شادمان شد که این خواب و این خبر حاکی از فتح بزرگی ست.



الکامل فی التاریخ (۳/ ۲۰۹)

  • حسین عمرزاده

فاروق (یعنی عُمَر رَضِیَ اللهُ عَنهُ) نسبت به فرزندانش -اعم از دختر و پسر- مهر و عطوفت زیادی داشت. نخسین فرزند او پنج سال قبل از بعثت به دنیا آمد و نامش را «حَفصَه» گذاشت و برخلافِ بسیاری از اعراب، از تولد این نوزاد دختر به‌حدی مسرور گردید که از نام او کنیه‌ای برای خود ساخت و خود را «ابوحفصه/ابوحفص» نامید و حتی بعد از تولد دو نوزاد پسر در سال‌های بعد، کنیه‌ی خود را تغییر نداد.


او در زمان خلافت خود، برخلاف عادت اشراف عرب، پسر کوچکش را در آغوش می‌گرفت و چند مرتبه او را می‌بوسید و در اثنای نوشتن ابلاغِ فرمانداری برای شخصی، چون آن شخص از رفتار فاروق تعجب کرد و گفت: «من هرگز فرزندان خود را نبوسیده‌ام»، فاروق عصبانی شد و دستور داد ابلاغِ فرمانداری او را پاره کنند و به حاضرین گفت: «کسی‌که نسبت به فرزندان خود مهر و عطوفت نداشته باشد، چگونه نسبت به فرزندان مردم، اهل ترحم خواهد بود؟! و کسی‌که نسبت به مردم اهل ترحم و محبت نباشد، شایسته‌ی مقامِ فرمانداری نیست».


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۰ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

اروپائیان در گذشته بدترین و کریه ترین بوی ممکن را داشتند، به گونه ای که بوی آنها از طاقت و تحمل آدم خارج بود،

در زمانی که اندلس اسلامی توسط مسلمانان فتح شد در طول دوران حکومت رانی بر آن مناطق، به دلیل وجود نداشتن هیچ گونه محلی برای استحمام بیش از 500 حمام بنا شد.



در کتاب The Dirt on Clean تالیف کاترین اشنبرگ (katherine ashenburg) می خوانیم:


هیئتی از تزار روسیه به سوی پادشاه فرانسه لوئی چهاردهم  ارسال شدند و بوی لوئی چهاردم را اینگونه توصیف کردند: بوی لوئی آلوده تر و کثیف تر از بوی حیوانات وحشی بود"، همین سبب شد که بعد از ملاقات در وانی پر از عطر استحمام کند که بوی کریه آن افراد از آنها دور شود



{ این در حالیست که خود روسی ها نیز در وضعیت بهداشتی مناسبی به سر نمی بردند احمد بن فضلان در سفری که به روسیه داشت در سفرنامه خود آنها را اینگونه توصیف کرد: 

با کثیف ترین خلق خدا روبرو شدم مردمی که خود را از نجاسات و مدفوع پاک نمی کنند و قیصر آنها در داخل قصر و در حضور مردم قضای حاجت می نمود. }


در ادامه کتاب خانم کاترین اشنبرگ می خوانیم:


ملکه ایزابلای اول که دست به کشتار عظیم مسلمانان در اندلس زد و همگی آنان را از آن بلاد بیرون راند، در تمامی دوران زندگی خود هرگز حمام نکرد بجز دو مرتبه و علاوه بر این مساجد را رها کرد و دستور به تخریب تمامی حمام ها داد.


پادشاه اسپانیا فلیپ دوم نیز درتمامی کشورش استحمام کردن و ادمه دادن سنت مسلمانان را به طور کامل قدغن اعلام نمود حتی دختر ایشان یعنی ایزابل دوم نیز در حضور همگان قسم یاد کرد که هرگز لباس های داخلی خود را تعویض نگرداند، تا که حصار از شهر محاصره شده باز شود، و این حصار به سه سال طول کشید و همین ناپاکی و بیماری های سخت سبب مرگش شد.


این وضعیت پادشاهان این مناطق بود،چه بسا که وضعیت مردم و ساکنان عادی آنها بسیار ناخوشایند تر و نابسمان تر بود به گونه ای که انواع مرض و بیماری ها دامن گیر آنها شد، و طاعون نصف و یا شاید هم بیشتر از نصف مردم را از بین برد، یعنی در زمانی که بزرگترین شهرهای اروپا پاریس و لندن با 30 تا 40 هزار نفر جمعیت بودند، جمعیت شهرهای اسلامی  از میلیون ها نفر نیز تجاوز می کرد،


این بوی ناخوشایند اروپاییان به حدی بودکه هنگامی که برای اولین بار سرخ پوستان با مهاجمان اروپایی روبرو شدند، گیاهان معطر را در داخل بینی خود قرار می دادند که از بوی غیر قابل تحمل اروپاییان در امان باشند.


شهرت عطر وادکلن های ناب پاریس (فرانسه) نیز به سبب رهایی از این بوی کریه وناخوشایند است و در اصل هدف از اختراع ادکلن در نزد اروپاییان، استفاده سریع و رهایی از بوی ناخوشایند بود.


منبع:

Katherine Ashenburg‘s “The Dirt on Clean: An Unsanitized History


جهت مطالعه بیشتر و بیان احکام دینی مسیحیان و اروپاییان در مورد استحمام می توانید به کتاب تاریخ تمدن - ویل دورانت، ترجمه ابوالقاسم طاهری ج ۴ مراجعه کنید که به صورت مفصل به این موضوع پرداخته است.

  • حسین عمرزاده

در ابتدای قرن پنجم هجری (۴۰۳ هـ) بین دو فرمانده بزرگ اسلام اختلافات شدیدی رخ داد که در حال تبدیل شدن به جنگ عظیمی که سبب نابودی دو طرف بود می شد، از یک طرف طغان خان فاتح پر آوازه ترکستان و از طرف دیگر سلطان محمود غزنوی بت شکن و فاتح بخش عظیمی از هندوستان 


قبل از درگیری و برخورد سلطان طغان خان فرستاده به سوی سلطان محمود فرستاد و گفت:

مصلحت اسلام و مسلمانان در این است که تو به جنگ هند مشغول باشی و من هم به جنگ ترک، و  دست از جنگ و اختلاف مابین خودمان برداریم 


سلطان محمود هم به آغوش باز پذیرفت، و به بهترین شکل پاسخ داد و دو نفری به جنگ با کفار ادامه دادند.


{ الکامل فی التاریخ الجزء الثامن ص ۷۶  }

  • حسین عمرزاده

فاروق در میان افراد خانواده، نه تنها نسبت به فرزندان و برادران و خواهران خود که آزاری از آنها ندیده بود، نهایت محبت و عطوفت را داشت، بلکه نسبت به پدرش «خطاب» نیز که بسیار او را کتک زده و در حق وی خشونت‌های زیادی روا دیده بود، باز نهایت محبت و عطوفت و ارادت را داشت و تا در قید حیات بود، از خدمت و احترام به او کوتاهی نمی‌کرد و بعد از مرگ نیز همواره از او به نیکی یاد می‌کرد و تا روزی که رسول‌الله صلی الله علیه وسلم صریحاً او را منع نمود، همواره به سرِ پدرش قسم یاد می‌کرد و می‌گفت: «بِأَبی: به پدرم سوگند».


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۱ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

شیخ یاسین بن یوسف المراکشی رحمه الله نقل می کند در یکی از روستاهای شام کودکی ده ساله را دید، که بقیه کودکان از بازی کردن با وی کراهت داشتند و بخاطر همراه نشدن با آنها همیشه او را در تنگنا قرار می دادند و هر بار او از آنها فراری می شد و بشدت می گریست و با خودش قرآن زمزمه می کرد.

شیخ یاسین گفت که با دیدنش محبتش در دلم افتاد و اورا تعقیب کردم، به مغازه پدرش رفت و پدرش اورا کنار دست خودش قرار داد و کودک ده ساله همچنان با تلاوت قرآن هم به پدرش کمک می کرد و هم به فروش و بیع پرداخت.

بنابراین شیخ مراکشی رحمه الله به مسجد و نزد معلمش رفت و به او گفت: مواظب این کودک باش شاید که این کودک زاهد و عابد بزرگی شود.

و بالفعل این کودک بزرگ شد و به شیخ الاسلام و بزرگ فقها و محدثین تبدیل شد و این کودک کسی جز امام نووی رحمه الله نبود.



حلیة الأولیاء وطبقات الأصفیاء لأبی نعیم الأصبهانی

  • حسین عمرزاده

روزی عبدالملک بن مروان رحمه الله خطبه بلیغی را ایراد فرمود، سپس آنرا قطع نمود و به گریه افتاد و گفت :

پروردگارا به راستی که گناهان من بزرگ است اما کوچکترین رحمت تو از آن بزرگتر است، پس به کوچکترینِ رحمتت، گناهان عظیم مرا ببخشای 


این سخنان به گوش حسن بصری رحمه الله رسید و فرمود:


اگر قرار بود سخنی را با طلا بنویسند، من این سخن را می نوشتم، سپس به گریه افتاد.


تهذیب التهذیب جلد ۶ صفحه ۳۷۴

  • حسین عمرزاده

روزی فردی را نزد فاروق آوردند که پشت سر هم مست کرده و مستحق مجازات شدید بود. فاروق در جهت تهدید به او گفت: «این تازیانه را به دست کسی می‌دهم که نسبت به تو هیچ گذشتی روا نبیند». آن‌گاه «مطیع بن اسود» را خواست و تازیانه را به او داد و برای اینکه مبادا مطیع تازیانه‌ها را خیلی تند یا بیشتر از اندازه‌ی خود بزند، خودش نیز همانجا ایستاد.


وقتی دید مطیع تازیانه‌ها را خیلی تند می‌زند، بر او فریاد کشید: «این مرد بیچاره را کشتی؛ از او دست بکش. چند تازیانه به او زدی؟». مطیع گفت: شصت تا! فاروق گفت:«به تلافی شدت این تازیانه‌ها، بیست تازیانه‌ی باقی را کسر کن و دیگر از این بیچاره دست بردار».


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۴ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده
تعدادی نشید (سرود بدون موسیقی اسلامی) دلنشین به زبان شیرین کوردی با امکان شنیدن آنلاین و دریافت مستقیم که امیدوارم لذت ببرید :)

 

▪ نشید شماره ۱ :

 
دریافت
حجم: ۴.۸۲ مگابایت
 
▪ نشید شماره ۲ :
 
 
دریافت
حجم: ۲.۸۷ مگابایت
 
▪ نشید شماره ۳ :
 
 
دریافت
حجم: ۳.۷۹ مگابایت
 
▪ نشید شماره ۴ :
 
 
دریافت
حجم: ۴.۱۲ مگابایت
  • حسین عمرزاده

ترحم و عطوفت فاروق (یعنی عُمَر رَضِیَ اللهُ عَنهُ)، به جایی می‌رسد که به‌صورت مرد ناشناخته، در شهر مدینه مدت‌ها هر روز به منزل پیر زن نابینایی می‌رود و منزل او را جارو می‌کشد و ظرف‌های او را می‌شوید. و در دل شب‌ها گاهی کوله‌بار سنگینی از آرد و روغن بر دوش خود گذاشته و در پیچ‌وخم کوچه‌های تاریک و خلوت، آن را به منزل زنی می‌برد که چند بچه‌ی گرسنه و بیچاره به‌دور او حلقه زده‌اند.


گاهی همراه همسرش «ام کلثوم» در دل شب با کوله‌باری از وسایل و مواد غذایی، به منزل مرد غریبی می‌رود که زنش در حال زایمان است. همسرش ماما می‌شود و خودش کار آشپزی را برای این خانواده‌ی غریب انجام می‌دهد.


گاهی در حال نگهبانی از شهر است که در ساعت‌های نیمه‌شب، چندمرتبه صدای گریه‌ی نوزادی را می‌شنود و معلوم می‌شود که گریه‌ی او به این علت است که بیمه‌ی زندگی کودکان بر اساس قانون، پس از مرحله‌ی شیرخوارگی آغاز می‌گردد. امیرالمؤمنین در جهت ترحم و عطوفت نسبت به این نوزاد و امثال او، این قانون را اصلاح و از این پس، بیمه‌ی زندگی نوزادان، از روز تولّدشان آغاز می‌شود.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۳ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

شاهزاده خانم عایشه، دختر سلطان عبدالحمید دوم در خاطرات خود نقل می کند که: سن من به ۱۱ سالگی ام رسیده بود، اما همچنان پدرم من را کودکی خردسال به شمار می آورد، تا اینکه یک روز به همراه پدرم برای شرکت در مراسم تحیت و سلام روز جمعه خارج شدم، از آنجایی که دختر بچه ای بیش نبودم در آن روز لباسی گلگون و پر زرق و برق پوشیده بودم


پدرم از مسجد (جامع) خارج شد و به سلام و تحیت های مردم پاسخ می داد، لحظه ای توقف کرد و به سوی وسیله ای نقلیه ای که من بر آن سوار بودم خیره شد، چراکه هیچ گاه عادت نبود که کسی از افراد خانواده سلطان از داخل وسیله نقلیه مشخص باشد این درحالی بود که من سرم را از پنجره وسیله نقلیه بیرون آورده بودم و با لبخند به مردم نگاه می کردم

شب شد و پدرم برای صرف شام به همراه مادرم حاضر شد و به او گفت:

امروز دخترمان را در کالسکه دیدم، از دور سنش بیشتر از آن چیزی که هست به چشم می خورد، و هرکس اورا نشناسد گمان می کند که دختری بزرگ سال است، پس از همین الان بر او واجب است که از نقاب استفاده کند، و همچنین حق خارج شدن از حرم  با صورت پوشیده نشده را ندارد،

مادرم اعتراض کرد و گفت: ای سلطان این چگونه ممکن است،  او تنها دختر بچه کوچکی ست

پدرم گفت: ای همسرم ( با توجه به بیشتر نشان دادن سنش از واقعیت ) آیا مردم نخواهند گفت که سلطان او را به حال خود رها کرده است و در معرض نمایش قرار داده ؟؟ مگر قرار نیست روزی بالاخره دخترمان نقاب بر صورت بزند ؟؟؟ پس اگر قرار بر این است پس بر او واجب است که از همین الان از نقاب استفاده کند ( چراکه ظاهرش همچون دختر بالغی به چشم می آید).


برگرفته از کتاب : 

پدر من سلطان عبدالحمید / والدی السلطان عبد الحمید الثانی 

تالیف: شاهزاده عائشه ( الأمیرة عائشة عثمان أوغلی )

  • حسین عمرزاده

معلم چو آمد بنا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد


معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود

 

سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست 
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست

 

بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت 
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت

 

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی آدم اعضای یکدیگر اند
وجودش به یکباره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند


در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار 
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار


تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد 
سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد

 

ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر

در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر

 

ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او

 

چرا احمد کودن بی شعور ، معلم بگفتا به لحن گران 
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران

 

عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار 
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار

 

چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهری که از چشم خود بیم داشت 
بگوید که فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت

 

به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک


به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من

 

من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست 
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است

 

سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت

دلی از ستمکاری اغنیا نژند و ستم دیده و زار داشت

 

معلم بکوبید پا بر زمین ، که این پیک قلب پر از کینه است 
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است

 

یکی پیش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد

 

دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت

ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت

 

ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی


سروده علی اکبر اصفهانی

  • حسین عمرزاده

مـخـیریـق یـکـی از بزرگان و احبار یهودیان مدینه بود و همچنین  از سرمایه داران و پرنفوذترین یهودیان بود.

مـخـیریق روز شنبه ( شبات ) در حالیکه رسول الله صلی الله علیه وسلم در جنگ احد به سر می برد  به یهودیان گفت: ای یهودیان والله که شما دانستید که محمد پیامبر الله است  و پـیروزی او بر شما وعده حق الهی ست، پس به یاریش بشتابید.

اما یهودیان گفتند: امروز که روز شنبه ( شبات ) است.

مخیریق گفت: امروز برای شما دیگر شنبه (شبات) نیست.


پس سلاح و سپرش را گرفت و فرمود: اگر من در احد کشته شدم  تمامی دارایی ام به محمد تعلق می گیرد و هر آنگونه که دوست دارد آن را صرف کند.

به حضور رسول الله صلی الله علیه وسلم شتافت و دوش به دوش ایشان به جهاد پرداخت تا اینکه به شهادت رسید ورسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: 

مخیریق بهترین یهود بود.


شبات: در دین یهودیان به تعطیلی روز شنبه، شبات می گویند، که به معنای هفتمین روز خلقت است و به روز استراحت و تعطیلی بین آنها مشهور است بطوریکه تورات می گوید: خداوند جهان را در شش روز آفرید و در روز هفتم دست نگه داشت.


منبع :  السیرة النبویة لابن هشام »  غزوة أحد » قتل مخیریق

  • حسین عمرزاده

أبی یحیی -رحمه الله - فرموده است: مردی از حذیفه -رضی الله عنه - سوالی پرسید و من در نزد ایشان بودم؛ و گفت: نفاق یا دورویی چیست؟


حذیفه رضی الله عنه فرمود:


"نفاق"یعنی سخن گفتن و حرف زدن از اسلام ولی به آن عمل نکردن است.



[ نزهة الفضلاء تهذیب سیر أعلام النبلاء : ٢٦٨ ]

  • حسین عمرزاده

در دوران خلافت فاروق (یعنی عُمَر رَضِیَ اللهُ عَنه) و در حال شدت جنگ‌های رهایی‌بخش، پیرمردی نزد او آمد و گفت: «ای امیرالمؤمنین! مدتی است پسرم در جبهه و جهاد اسلامی است و دلم برایش تنگ شده است».


فاروق فوراً دستور داد آن جوان به منزل بازگردد. سپس آن پیرمرد را خواست و پسرش را تحویل او داد. وقتی آن پیرمرد در حضور فاروق پسرش را در آغوش گرفت و پسر نیز پدرش را به آغوش کشید، فاروق به‌حدی تحت تأثیر تبادل عاطفه‌های این پدر و پسر قرار گرفت که زارزار گریه می‌کرد.


آن‌گاه به آن جوان دستور داد که «از این پس به هیچ وجه نباید از پدرت جدا شوی». و وقتی نظیر همین حالت برای «اُمیّه» و «اَبی خَراش» که فرزندان آنها نیز در جبهه بودند، رخ داد و فاروق به‌خاطر رعایت مهر و عاطفه‌ی پدری، فرزندان آنها را نیز از جبهه به منزل عودت داد، به‌اقتضای ترحم نسبت به پدران پیر، طی بخش‌نامه‌ها به تمام فرماندهان سپاه اسلام دستور داد: «هیچ جوانی را که پدر پیر و سالخورده داشته باشد، به جهاد و جبهه نفرستید؛ مگر هنگامی‌که خودِ پدران تقاضا نمایند».


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۶۰۲ -ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest