| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۹۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

امیرالمومنین عمر بن خطاب در بخشنامه ای به استاندارانش نوشت:


 " إِنَّ أَهَمَّ أَمْرِکُمْ عِنْدِی الصَّلَاةُ ، فَمَنْ حَفِظَهَا وَحَافَظَ عَلَیْهَا ، حَفِظَ دِینَهُ ، وَمَنْ ضَیَّعَهَا فَهُوَ لِمَا سِوَاهَا أَضْیَع"!


مهم ترین کارتان در نگاه من نماز است؛هر کس آن را پاس بدارد و بر ادای آن استوار بماند دینش را پاس داشته است و هر کس به نماز بی اعتنا باشد قطعاً نسبت به دگر امور بی اعتناتر خواهد بود!


امام مالک،الموطأ 

  • حسین عمرزاده

قورباغه به کانگورو گفت:

من و تو میتوانیم بپریم؛

پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم!

کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه»!

هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند!

آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه»؛ اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم!

کانگورو گفت: بهتر!

قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند!


این قصه ی زیبا مفهوم جالبی دارد:

«دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود»!

  • حسین عمرزاده

در طبقات الشافعیة آمده است که:


ربیع بن سلیمان رحمه الله که از دانش آموزان امام شافعی بود گیرایی ضعیفی داشت تا جاییکه یک بار امام شافعی یک مساله را چهل بار تکرار نمود اما ربیع رحمه الله آن را نفهمید.

در این حال ربیع به خاطر حیا و خجالت از مجلس امام شافعی برخاست.

امام شافعی او را در مکانی خلوت صدا زد و تا اندازه ای آن مساله را تکرار کرد تا اینکه ربیع بالاخره متوجه شد و آن را فهمید.

سپس امام شافعی فرمود:


ای ربیع!من اگر این توانایی را می داشتم که علم را به تو بخورانم قطعا این کار را انجام می دادم.


جاء فی طبقات الشافعیة ان الربیع بن سلیمان کان بطیء الفهم، فکرر علیه الشافعی مسألة واحدة اربعین مرة فلم یفهم فقام الربیع من المجلس حیاء، فدعاه الشافعی فی خلوة وکرر علیه حتى فهم، وقال له الشافعی: یاربیع لو قدرت ان اطعمک العلم لاطعمتک ایاه اخرجه البیهقی فی مناقب الشافعی.

  • حسین عمرزاده

سلطان صلاح الدین یوسُف ایّوبی،نامدارترین شخصیّت کُرد در جهان اسلام و رادمردی پاک سرشت بود که در جهانی شدن عنوان " کُرد " نقشی بسزا داشته است؛مولع عبادت و به ویژه ادای نماز به جماعت بود؛عطش او نسبت به قرآن چنان بود که در شب نشینی ها حاضران را به تلاوت قرآن دعوت می کرد و گاه تا چهار جزء قرآن را اشک ریزان و اندیشناک،با گوش جان استماع می کرد؛ در اوج توانگری،به برکت قوّت بصیرت و پختگی عقل،شکوه زهادت را به پاسداری از هیبت مجاهدت می گماشت و سادگی و خشونت معیشت را بر کامجویی و مال اندوزی ترجیح می داد و آن گاه که به خالق جان داد و از خلایق اشک ستاند،باقیمانده دارایی اش ۳۶ یا ۴۷ درهم بیشتر نبود!همگان را صمیمانه و با سیمای گشاده به حضور می پذیرفت و هر که را نزدش می رفت،حتی اگر کافر هم بود،حرمت می نهاد!بهره اش از شرم و آزرم چنان بود که از یاران و کارگزارانش هر که را آیین یاری و وفاداری فرو می نهاد و گوهر امانت به ننگ خیانت می آلود،نکوهش و رسوا نمی کرد،بلکه تنها به عزل او اکتفا و دستش را از مناصب کوتاه می کرد!

شامگاه چهارشنبه ۲۷ رمضان سال ۵۸۸ ه.ق،این اسطوره پارسایی و جهادگری، در حالی که ماههای پایانی عمرش را سپری می کرد،پسرش مَلِک ظاهر را فراخواند و در حضور کاتب فرهیخته خویش، قاضی بهاءالدین ابن شدّاد،سفارش هایی به او کرد که رمز و راز نیرومندی شهپر آن مرغ اوج اندیش را باز می گشاید و برای فرهیختگانی که گوش شهوت را در دست فتوّت و پویش عقل را در پرتو نبوّت می خواهند،درس صعود و رهنمود سلوک است و از آن جا که دریغ داشتن آن از اهل حکمت،تنگ چشمی و جفایی آشکار می نمود،تصمیم به ترجمه و  اهدای آن به خوانندگان فرزانه گرفتم؛ اکنون این شما و این هم مجلس سه نفره صلاح الدین،قاضی ابن شدّاد و ملک ظاهر:


" أوصیک بتقوی الله تعالی فإنّها رأسُ کلّ خیرٍ ؛ و آمُرُکَ بِما أمَرَکَ اللهُ بهِ فإنّهُ سببُ نجاتِکَ؛ و أحَذّرُکَ مِنَ الدّماء و الدّخول فیها و التقلّدِ لها ، فإنّ الدّمَ لاینامُ ؛ و أوصیکَ بحفظِ قلوبِ الرّعیّهِ و النّظر فی أحوالهم ، فأنت أمینی و أمینُ الله علیهم ؛ و أوصیک بحفظِ قلوبِ الأمراءِ و أربابِ الدّولهِ و أکابرها ، فما بلغتُ ما بلغتُ إلّا بمُداراهِ النّاس ؛ و لاتَحقِد علی أحدٍ فإنّ الموتَ لایُبقی أحداً ؛ وَاحذََر ما بینکَ و بینَ النّاس ، فإنّهُ لایُغفَرُ إلّا برضاهم ، و ما بینکَ و بینَ الله یَغفِرُهُ اللهُ بتوبَتِکَ إلیه فإنّهُ کریمٌ ":


" تو را سفارش می کنم به پرهیزکاری و خداترسی که اوج وارستگی و سرچشمه تمام نیکی هاست.آنچه را خدای متعال فرموده است،به جا بیاور که سبب رستگاری توست.هشدار که گِرد قتل و خونریزی نگردی و در آن مشارکت نکنی و خونی را به گردن خود نیندازی که خون،نمی خوابد و گم نمی شود.دل زیردستان و مردم را نگهدار و جویای احوالشان باش که امانت من و امانت خدا نزد تو هستند.دل فرماندهان،مقامات حکومت و بزرگان آن را نگهدار که من بدین پایه که رسیده ام،نرسیده ام مگر به برکت سازگاری با مردم.با هیچ احدی خصومت و کینه مَوَرز که مرگ، کسی را امان نمی دهد!حقّ مردم را مخور که جز با رضایت آنان مورد عفو واقع نمی شود،حال آن که از حق الله هر چه نزد توست،اگر توبه کنی خدای متعال،همه را نادیده می گیرد، که او آمرزنده و بخشایشگر است !"

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

منبع:ابن شدّاد ، النوادر السلطانیه و المحاسن الیوسفیه

  • حسین عمرزاده

معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»

پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»

معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. 

معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»


او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»



پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»


یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»


پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»


معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»


پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»



معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»


پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»


وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید.

  • حسین عمرزاده

یکی از اساتیدِ دانشگاهی‌ام دقایقی پس از ورود به کلاس، پرسشی مطرح کرد و خواست عده‌ای از دانشجوها را به‌وسیله‌ی آن بسنجد.


یکی از دانشجوها در پاسخ، سخنی نامربوط و بی‌ سَر و تَه گفت. استاد رو به وی، گفت: حاضری زیرِ این حرف که زدی، امضای خودت را بزنی؟!


حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت...


سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:


بچه‌ها! نه فقط اینجا، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید، تنها حرف‌هایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [حرف] درج کنید. و درصورتی‌که با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!



کاش می‌توانستیم حرف‌های امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!

  • حسین عمرزاده

سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر می‌کشد:


مرد ستم‌پیشه‌ای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان می‌خرید و به ثروتمندان، ارزان می‌فروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه می‌کنی؟


"زورت اَر پیش می‌رود با ما

با  خداوند  غیب‌دان  نرود

زورمندی مکن با اهل زمین

تا  دعایی  بر  آسمان  نرود"


مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعله‌ها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش می‌گوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"

او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"


"حذر کن ز دردِ درون‌های ریش

که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*

به‌ هم  بر مَکَن  تا  توانی  دلی

که  آهی  جهانی  به‌هم  برکند"


* سر کردن ریش: باز شدن زخم

  • حسین عمرزاده

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خَفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن.


مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیّر درو نیامده. گفتم: مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند؛ ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‌دلی باشد.


نباید بستن اندر چیز و کس دل

که دل برداشتن کاریست مشکل


گلستان سعدی

  • حسین عمرزاده

روزی با دوستم از کنار یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد می‌شدیم؛ دوستم روزنامه‌ای خرید و مؤدبانه از مرد روزنامه‌فروش تشکر کرد. امّا آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.

- همان‌طور که دور می‌شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش‌رویی بود.

+ دوستم گفت: او همیشه این‌طور است!

- پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می‌گذاری؟!

+ دوستم با تعجب گفت:

چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟! من خودم هستم.

  • حسین عمرزاده

نیک باشی و بدت گوید خلق / بِه که بد باشی و نیکت بینند!



لطف خدا شامل گم‌گشته‌ای شد و به مجلس حق‌پرستان راه یافت و صفات زشت اخلاقی را به صفات پسندیده تبدیل نمود.


عیب‌جوها در غیاب او همچنان بدش را می‌گفتند و اظهار می‌کردند که فلانی به همان حال سابق است و نمی‌توان به زهد او اعتماد کرد.


پس طاقت زخم‌زبان مردم نیاورد. نزد مرد فرزانه‌ای رفت و از زبان و عیب‌جویی‌های مردم گله کرد.


آن مرد بزرگ گفت: «شکر این نعمت چگونه می‌گزاری که تو بهتر از آنی هستی که مردم می‌پندارند؟


نیک باشی و بدت گوید خلق

بِه که بد باشی و نیکت بینند


نبینی مردم درباره من خوش‌گمان‌اند با اینکه تقصیرکارم؟

سزاوار است که من اندوهگین شوم؛ تو چرا؟»


گلستان سعدی

  • حسین عمرزاده

هنگامی که آتاترک شیخ سعید نورسی (رحمه‌الله) را به آنکارا فراخواند تا به او مسئولیتی در حکومت بدهد، به او گفت: بدون شک ما به استاد توانایی مانند شما نیازمندیم؛ ولی اولین کاری که کردی، درباره‌ی «نماز» سخن گفتی و این اولین تلاش شما برای ایجاد تفرقه در بین اهل این مجلس بود.


بدیع‌الزمان درحالی‌که با انگشتش به او اشاره می‌کرد، با تندی گفت: «پاشا! پاشا! بزرگترین حقیقتی که بعد از ایمان متجلی می‌شود، نماز است و کسی‌که نماز نمی‌خواند، خائن است و حکم خائن پذیرفته نیست».


 منبع: واژه‌های نورانی

  • حسین عمرزاده

مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌ رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می ‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟»


او می‌ گوید: "شن"


مأمور او را از دوچرخه پیاده می ‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌ کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی ‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌ دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می ‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می ‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی ‌شود.


یک روز آن مأمور در شهر او را می ‌بیند و پس از سلام و احوال ‌پرسی، به او می‌ گوید: "من هنوز هم به تو مشکوکم و می ‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌ کردی؟"


مرد می ‌گوید: "دوچرخه!"


گاهی وقت‌ ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می ‌کنند...!

  • حسین عمرزاده

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان.


کلیله و دمنه

  • حسین عمرزاده

مقارن ظهور اسلام، تمام فرمانروایان جهان به‌خاطر نفوذ فرمان‌های خویش، همواره در تلاش بوده‌اند که به وسایل گوناگون در قلوب مردم، شکوه و جلال و ابهت و عظمتی برای خود ایجاد نمایند. مثلاً به میان توده‌های مردم نمی‌رفتند و بلکه همواره در مجلل‌ترین کاخ‌ها نشسته و به‌وسیله‌ی وزیر دربار فرمان‌های خود را به مردم اعلام می‌کردند، و رابطه‌ی آنها، رابطه‌ی برده‌داری با بردگان خود بود و کسراها و سزارها، اگر در سال یک مرتبه مردم را به حضور می‌پذیرفتند، هر یکی درحالی‌که تاج طلایی بر سر و جامه‌های ملیله‌ى طلایی و قباهای زربفت در بر، و شمشیر مرصّع و زرکوب در دست و چند کیلو طلا به‌صورت زینت‌آلات بر دوش و بر سینه‌ی او آویزان و بر کرسی عاج یا تخت طلایی ساکت و صامت می‌نشست و ژست شاهانه به خود می‌گرفت، به رژه رفتن مردم نیم‌نگاهی می‌کرد و اگر در سال یکی‌دو مرتبه به قصد شکار و تفریح هم از شهر بیرون می‌رفت با همان لباس و زینت‌آلات، بر اسب نایابی سوار می‌شد که دهنه‌ی طلایی و لجام زربفت و رکاب نقره‌ای و زین زرکوب و رخت طلا و مروارید بند و بقیه زینت‌آلاتش هوش و حواس هر ببیننده‌ای را می‌ربود و هیأت وزرا و خواص و غلامان که هر یک بر اسب ممتازی سوار و غرق در جواهرات، پروانه‌وار به دور او در حال حرکت بودند، به شکوه، عظمت و ابهت شاه می‌افزودند.


اما امیرالمؤمنین عمربن خطاب «رضی الله عنه» درحالی‌که برتری خود را بر تمام آنها نشان داد و قلمرو حکومت شاهنشاهی ایران و امپراتوری روم را به تصرف خود درآورد و بر دو قاره‌ى عظیم جهان «آسیا و آفریقا» فرمانروایی یافت و از قلب آسیای صغیر تا اعماق خاک افغانستان و از دریای خزر تا کرانه‌های اقیانوس هند را به قید فرمان خود درآورد، همواره در میان توده‌ی مردم بود و رابطه‌ی او با آنها، رابطه‌ی برادری بود و بی هیچ واسطه و ضابطه‌ای با آنها رابطه داشت.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص ۵۸۸ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

ثابت بن ثوبان (م ۱۲۱هـ به بعد )، می گوید: « عدی بن ارطاه - کارگزار عمر بن عبدالعزیز - به وی نوشت: امّا بعد، مردمی در کنار ما هستند که تا آنان را نیازاریم خراج نمی‌پردازند. عمر بن عبدالعزیز (رحمه الله) در پاسخ وی نوشت: امّا بعد، جای بسیار شگفتی است که تو برای آزار انسانها از من اجازه می‎خواهی(!) گویا من سپر تو از عذاب الله هستم (!) و گویا این من هستم که تو را از خشم الله نجات می دهم (!) هنگامی که نامه‌ی من به تو رسید، هر کس توانش را داشت و مالیاتش را به تو داد از وی بگیر، در غیر این صورت آنان را سوگند بده

به الله قسم اگر الله را با نافرمانی آنان ملاقات کنم بهتر از این است که الله را با شکنجه و آزار آنان ملاقات کنم.»


[الخراج – أبو یوسف، ص ۱۳۲ ؛ الأموال لابن زنجویه، ج ۱، ص ۱۶۵؛ أخبار أبی حفص عمر بن عبد العزیز- أبو بکر الآجری، ص ۷۸، از طریق ابویوسف سند صحیح است.]

  • حسین عمرزاده

نامه‌های سپاهیان اسلام که برای خانواده‌هایشان می‌فرستادند، امیرالمؤمنین آنها را به خانه‌ها می‌برد و در پشتِ در برایشان می‌خواند و جواب‌هایی را که آنها به او دیکته می‌کردند، به دست خود می‌نوشت و در اسرع وقت برای سپاهیان اسلام می‌فرستاد و همراه بچه‌های آنها به بازار می‌رفت و برای آنها خرید می‌کرد و آنها را به منزل می‌آورد.


در شهر بچه‌ای اگر از خانه‌اش دور می‌افتاد، دست او را می‌گرفت و در آن‌سوی شهر او را به دست پدر و مادرش می‌رساند. در شهر دست پیرمرد نابینای یهودی را می‌گرفت و او را به منزل خودش می‌برد و پس از پذیرایی، دستور می‌داد زندگی او را از بیت‌المال تامین کنند.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۸۹ |ماموستا عبدالله احمدیان «رحمه‌الله»

  • حسین عمرزاده

«شیخ الإلحاد و الملحدین...»


 الحاد بن ملحد بن عیرانی، روزی ناله بر آورد و جمع مریدان، سراسیمه گرد او جمع گشتند و تعجب کنان پرسیدند که ای شیخ، ۳۰ میلیون نفر به فدایت، چه شده است که نعره ها سر می دهی؟!

 چه شده؟! به ما هم گو تا ما هم نعره زنان جامه‌ها بدرانیم و سر به بیابان نهیم.


شیخ (درود خرد بر او باد) گفت: ای جمع مریدان من، با شما نصایحی گران‌بها دارم، آن را آویزه گوش خود کرده و به نسل های آینده خود انتقال دهید.

مریدان سر تا پا گوش، نظاره‌گر دهان شیخ‌شان بودند تا بدانند که چه می گوید و دیدند که اشک در چشمانش حلقه کرد و با صدای ماتم گرفته، خطاب به جمع گفت: ای مریدانم و ای سردمداران آینده، خردگرایی بر شما باد از مجادله کردن با علما و دانش آموخته‌گان دین خودداری ورزید، مریدان کف بر دهان بر آورده و با تعجب پرسیدند پس ما چگونه عقیده خود را منتشر سازیم؟!

شیخ گفت: ای ابلهان خموش بمانید تا سخنم را کامل سازم، هیچ گاه با بزرگان و علماء و حتی کسی که اندک علم ناچیزی در نزدش موجود است به مجادله بر نخیزید و برای نشر عقاید خود به نزد جوانان خام و پیران جاهل بروید، سعی کنید از جوانان، افرادی را انتخاب کنید که از وصال به معشوق، باز مانده‌اند یا در رسیدن به امور خویش در مانده هستند.

در میان کهتران، افرادی را برگزینید که در ایام شبابی روزها را با گناه به شب رسانیده و حال که به بستر مرگ نزدیک می‌شوند فکر عذاب قبر، آن‌ها را نجات نمی‌دهد و با انکار کردن «خداوند» او را از این فکر، رهایی بخشید.

"و زنهار بر شما که از بحث کردن با صاحبان دانش و لو اگر دانش‌شان اندک باشد پرهیز کنید"


مریدان دوباره کف بر دهان برآورده و هنگام سخن گفتن جمله، تف‌ها بر زمین پاشیدند و باز گفتند: ای شیخ حکمت این سخن تو در چیست؟!


شیخ سر در گریبان فرو برد و با صدای پر از حزن و اندوه گفت: در ایام جوانی که تازه با کتب "سران الحاد" آشنا و مخیّله‌ام سرشار از جملات نیچه و راسل و داوکنیز و هیچنز بود، به مسجد محل پا گذاشته و دیدم که پیر مردی دارد احکام نماز را به چندی از افراد حاضر می‌آموزد، من هم صدای خود را بلند کرده و گفتم: ای پیر خرفت، مردم در غرب به بیکران‌های آسمان سفر می کنند، و تو هنوز به ما احکام نماز را می‌آموزی؟!


پیر مرد در جوابم گفت: ای جوانک تو نه نمازت را خوانده‌ای و نه به کرانه‌های آسمان رخنه کرده‌ای چه می‌گویی؟!


شیخ با چشمانی گریان روی در مریدانش کرد و گفت: حال حکمتش را دانستید؟!


تنی چند از مریدان شیخ، با دیدنِ وضعیتِ شیخ‌شان بیهوش شدند، مریدان شیخ این نصیحت او را از ابتدا تا به امروز آویزه گوش خود کرده و با توجه به پیشرفت علم، شبهات و سؤالات آنان هیچ گونه پیشرفته نداشته، و هنوز در دوران یونان باستان قدم بر می‌آورند.

البته از لحاظ اخلاقی پیشرفت کرده‌اند و برای عمل شاهد بازی می‌گویند: چون در میان حیوانات رواج دارد پس طبیعی است و برای رد خداوند می‌گویند: چون جنگ وجود دارد، پس خدا وجود ندارد،

در حالی که در میان همین حیوانات هم جنگ وجود دارد!!


شاهد بازی:نوعی همجنس گرایی را می گویند که شخص تمایل به پسر نوجوان دارد.

  • حسین عمرزاده

به‌جای شمشیر -که اُمرا و فرمانروایان در دست می‌گرفتند- او فقط تازیانه‌ای در دست می‌گرفت و در شهر مدینه «مرکز جهان اسلام» امیرالمؤمنین یک خانه‌ی ساده‌ی گِلیِ یک طبقه و بدون دربان داشت و ورود بدون تفاوت برای هرکسی آزاد بود و چون با خانه‌های مجاور فرقی نداشت، افراد غریب غالباً با پرسش از همسایه‌ها خانه‌ی امیرالمؤمنین را پیدا می‌کردند.


غالباً شب‌ها در شهر مدینه نگهبانی می‌داد و در دل شب، کوله‌باری از روغن و آرد از بیت‌المال به خانه‌ی مستمندان تازه‌وارد می‌رسانید و مَشک آب آشامیدنی را به منازل بی‌آب می‌برد.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۰ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

لباس امیرالمؤمنین چه در شهر و چه در مسافرت‌ها، از جنس لباس طبقه‌ی کم‌بضاعت (پنبه و کرباس سفید یا راه‌راه) بود و هرگز لباس و کفش گران‌بها را نمی‌پوشید؛ اما لباسش همیشه پاکیزه بود و این لباس پاکیزه، گاهی کهنه و گاهی پینه هم می‌شد.


در مسافرت‌های طولانی، بر خر و قاطر و شتر سوار می‌گردید و گاهی بر اسب هم سوار می‌شد؛ ولی اسب معمولی که همه بر آن سوار می‌شدند. او هرگز بر اسب ممتاز و کمیاب سوار نمی‌شد و در این مسافرت‌های طولانی، خیمه و چادری برای او برپا نمی‌گردید و بلکه در توقف‌گاه‌ها، عبایش را بر درختی یا بر دسته‌ی تازیانه‌اش می‌انداخت و لحظاتی در سایه‌ی آن استراحت می‌کرد.


سیمای صادق فاروق اعظم، ص۵۹۰ |ماموستا عبدالله احمدیان رحمه‌الله

  • حسین عمرزاده

▪️ابوالهیاج اسدی گفته است:


مردی را در حال طواف دیدم که این دعا را زمزمه می کرد:


«اللَّهُمَّ قِنِى شُحَّ نَفْسِى»


«پروردگارا مرا از بخل و حرص نفسم محافظت بفرما».


و چیزی دیگر را بر این دعا نیفزود. سبب را از وی پرسیدم؟


گفت: «هرگاه از بخل نفس در امان باشم، دزدی نمی کنم، مرتکب زنا نمی شوم و ... نمی کنم».


بعداً دریافتم که آن مرد عبدالرحمن بن عوف بود.



تفسیرقرطبی۱۸/۲۹-۳۰

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest