| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۹۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

پسر آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

 

 دختر هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

 

پسر آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...

 

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

 

پسر رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

 

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.

 

 

پسر اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

 

 

زن انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خیلى شرمنده ام!

  • حسین عمرزاده

یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»

برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند. 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند! 

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد. در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!آن پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. 

و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش،مادرم رو از مرگ نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

  • حسین عمرزاده

روزی شخصی با هیجان نزد استادی آمد و گفت: استاد میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ استاد پاسخ داد: لحظه ای صبر کن... قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.

مرد پرسید: سه پرسش؟استاد گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده ام."استاد گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست؟!

حالا بگذار پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی". 

آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبری خوب است؟مردپاسخ داد: نه، برعکس…استاد گفت: پس می خواهی خبری بد درباره شاگردم  بگویی که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی؟

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

استاد ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟ مرد پاسخ داد: نه، واقعا… .

 استاد نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟

از ابوهُرَیرَه رَضِیَ اللهُ عَنهُ روایت شده که گفت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:

از نیکوییِ اسلام شخص این است که از امور بیهوده بپرهیزد.


عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رضی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ، تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ.

رَوَاهُ التِّرْمِذِیُّ، وَقَالَ حَسَنٌ.

  • حسین عمرزاده

در زمان پادشاهان ایوبی محلّی به‌نام دارالعدل در قاهره تأسیس شد، و در روز های معین سلاطین ایوبی به آنجا آمده و دادخواهی می‌کردند، پادشاه عادل «نورالدّین زنگی» که اصالتاً تُرک بود، پیش از همه در شهر دمشق «دارالعدل» تشکیل داد، سلاطین ممالک به دارالعدل می‌آمدند و با احترام و مهربانی، مردم را پذیرفته و به حرفشان می‌رسیدند، سلاطینِ ممالک در روز های رسیدگی از تخت فرود می‌آمدند و پهلو به پهلوی مردم روی نیمکت‌ها می‌نشستند، بطوری که پادشاهان مثل سایر مردم روی زمین جلوس می‌کردند‌...خلاصه این‌که فرمان‌روایان اسلام به موضوع دادرسی توجهٔ بسیار داشتند و هرکس ولو‌ فرزندان و‌ نزدیکان آن‌ها شکایتی داشت، شخصاً رسیدگی نموده و حکم بحقّ می‌دادند، موارد بسیاری در تاریخ اسلام موجود است که صحت این گفته را تأیید می‌کند و‌ طوری این موضوع عادّی بود که فرمان‌روایان اسلام آن‌را جزء فریضهٔ حتمی خود می‌دانستند.


[تاریخ تمدّن اسلام اثر جُرجی‌ زیدان مسیحی ، ص 193_192،ترجمهٔ علی جواهر کلام،مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۲.ش]

  • حسین عمرزاده

برخی از پیام ابوبکر را می‌نگاریم، هنگامِ بیرون آمدن اُسامه از مدینه برای گرفتن شامات، به وی گفت:

«ای اُسامه تو و‌سپاهیانت نباید مردم را فریب بدهید، نباید نادرستی کنید، نباید بیدادگر و ستمگر باشید، کشته ها را گوش وبینی نبرید. پیرمردان و پیرزنان و کودکان را نکشید، درخت خرما را ریشه کن نکنید، نسوزانید، درخت باردار را قطع نکنید، گاو و گوسفند و شتر را جز برای خدا سر نبرید، در میان راه به مردمانی بر می‌خورید ، که از این جهان دست کشیده‌، گوشه گرفته اند و به پرستش خدا، روز می‌گذرانند، زنهار زنهار آن‌ها را میازارید و بگذارید بگوشه نشینی خود باشند»


 برابری در مقابل اجرای احکام، از اصول مسلّم صدر اسلام بود که با هر کسی از هر طبقه بطور مساوات رفتار می‌شد از آن جمله؛ داستان جبلة بن ‌ابهم پادشاه غسان است، که بهترین برهان درباره مساوات اسلام می‌باشد.این پادشاه در زمان عُمَر مسلمان شد و با خدم و حشم خویش به مدینه آمد، اهل مدینه برای تماشای موکب(کاروان‌) جبله، از شهر بیرون آمدند، جبله تاج مرصعی(جواهرنشان) بر سر داشت و سوارانی گرد وی بودند که گردن اسب‌هایشان، طوق زرّین بود و دُم آن‌ها را به هم بافته گره زده بودند. 

جبله با این جاه و جلال برای ادای حج به مکّه رفت و در مواقع طواف،مردی از قبیله فرازی، ردای او را لگد کرد پادشاه از این رفتار رنجید،چنان به بینی فرازی مشت کوبید که بینی او در هم شکست، مرد فرازی نزد عُمَر شکوه آورد، عمر پادشاه را احضار کرده بدون اینکه حشمت و جلال او را در نظر بگیرد، از وی باز خواست نمود.جبله گفت، آری چون عمداً ردای مرا لگد کرده بینی‌اش را خرد کردم و اگر جایی جز کعبه بود او را می‌کشتم. عمر سری تکان داده گفت:«بسیار  خوب خودت اقرار داری که بینی اش را شکستی، اکنون دو راه هست یا او را راضی میکنی و یا دستور می‌دهم بیاید و بینی ات را بشکند.»

جبله از این گفتار عُمَر پریشان گشته گفت:ای امیر مؤمنان چگونه چنین می‌شود. من پادشاه هستم و او مردی بازاری است.عُمَر پاسخ داد:«که تو و او در اسلام برابر هستید و اگر امتیازی میان تو و او باشد امتیاز پرهیزگاری و سلامت نفس است»

جبله که می‌دانست سخن عُمَر تغییر نمی‌پذیرد و مساوات اسلام قابل تخلّف نیست، از قسطنطنیه گریخت و به‌ ممالک اسلامی بر نگشت.



[تاریخ تمدّن اسلام اثر جُرجی‌ زیدان مسیحی ، صص 53_52 ترجمهٔ علی جواهر کلام مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۲.ش]

  • حسین عمرزاده

صلاح الدین ایوبی رحمه الله، فرمانده‌ی مسلمان، آنگاه که درخواست پسرش را رد می‌کند!


آلبرت شاندور فرانسوی (Albert Sandor)در کتاب «صلاح الدین ایوبی» می‌نویسد:


«یکی‌ از پسران او (صلاح الدین) که از پدرش خواسته بود سر چند تن از مسیحیان را به دست خودش از تنشان جدا کند، و لابد گمان می‌کرد که با این کارش بیشتر شایسته عنوان مسلمانی خواهد بود، صلاح الدین به او پاسخ داد: «پسرجان، خدا را خوش نمی‌آید که من به چنین قساوت بیهوده‌ای رضایت بدهم، من نمی‌خواهم فرزندانم ریختن خون آدمیان را برای خود تبدیل به یک بازی بکنند و به آن خو بگیرند، آن هم خون آدم‌هایی که از ارج و قدرشان 

بی‌اطلاعند، و حتی در موقعی که هنوز 

نمی دانند فرق بین یک مسلمان و یک غیر مسلمان در چیست».


[صلاح الدین ایوبی، مقدمه، صفحه 10، آلبر شاندور، ترجمه محمد قاضی، نشر زرین، چاپ چهارم، 1375]

  • حسین عمرزاده

ساعت حدود شش صبح در فرودگاہ بہ همراہ دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرڪی حدوداً هفت سالہ جلو آمد و گفت: واڪس می‌خوای؟ ڪفشم واڪس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله»بہ چابڪی یڪ جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و ڪفش ها را درآورد. بہ دقت گردگیری ڪرد، قوطی واڪسش را با دقت باز ڪرد، بندهای ڪفش را درآورد تا ڪثیف نشود و آرام آرام شروع ڪرد ڪفش را بہ واڪس آغشتن.

آنقدر دقت داشت ڪہ گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی ڪفش‌ها را حسابی واڪسی ڪرد، با برس مویی شروع ڪرد بہ پرداخت ڪردن واڪس. ڪفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یڪ پارچه، حسابی ڪفش را صیقلی ڪرد. گفت: «مطمئن باش ڪہ نہ جورابت و نہ شلوارت واڪسی نمی‌شود.»

در مدتی ڪہ ڪار می‌ڪرد با خودم فڪر می‌ڪردم ڪہ این بچہ با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌ڪند! 

ڪارش ڪہ تمام شد، ڪفش‌ها را بند ڪرد و جلوی پای من گذاشت. ڪفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع ڪرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم ڪنم؟»گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چہ بدهی، خدا برڪت.»

گفتم: «بگو چقدر؟»گفت: «تا حالا هیچ وقت بہ مشتری اول قیمت نگفتم»گفتم: «هر چہ بدهم قبول است؟»گفت: «قبول.»

با خودم فڪر ڪردم ڪہ او را امتحان ڪنم. از جیبم یڪ پانصد تومانی درآوردم و بہ او دادم. شڪ نداشتم ڪہ با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد ڪرد و من با این حرڪت هوشمندانہ بہ او درسی خواهم داد ڪہ دیگر نگوید هر چہ دادی قبول. 

در ڪمال تعجب پول را گرفت و توی جیبش گذاشت، تشڪر ڪرد و ڪیفش را برداشت ڪہ برود. سریع اسڪناسی دہ هزار تومانی از جیب درآوردم ڪہ بہ او بدهم. گردن افراشته‌اش را بہ سمت بالا برگرداند و نگاهی بہ من انداخت و گفت: «من گفتم هر چہ دادی قبول.»

گفتم: «بلہ می‌دانم، می‌خواستم امتحانت ڪنم!»

نگاهی بزرگوارانہ بہ من انداخت، زیر سنگینی نگاہ نافذش لہ شدم. گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان ڪنی؟»

واژہ «تو» را چنان محڪم بڪار برد ڪہ از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چہ اصرار ڪردم قبول نڪرد ڪہ بیشتر بگیرد. بالاخرہ با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول ڪرد اما با اڪراه. 

وقتی ڪہ می‌رفت از پشت سر شبیہ مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحڪم. مردی ڪہ معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل بہ من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت ڪشیدہ بودم، جلوی آن مرد ڪوچڪ، جلوی خودم، جلوی خدا.

  • حسین عمرزاده

دکتری بود که پولی بہ عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرڪس هر چہ می خواست، در صندوقی ڪہ ڪنار میز دکتر بود می انداخت. اڪثر مواقع بسیاری از بیمارانی ڪہ بہ مطب او مراجعہ می ڪردند، بہ جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابہ داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیہ بہ انداختن سڪہ شنیدہ شود...!

دختر دڪتر نقل می ڪند"روزی متوجہ شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی ڪردن انبوہ سرنوشابہ های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفتہ است؟ چرا سرنوشابہ ها را می شویید؟!پدر جوابی داد ڪہ اشڪم را درآورد... 

ایشان گفت: دخترم، مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند باید از سرنوشابہ های تمیز استفادہ ڪنند تا آلودگی را از جاهای دیگر بہ مطب نیاورند. این سرنوشابہ های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند از این ها ڪہ تمیز است استفادہ ڪنند. آخر بعضی ها خجالت می ڪشند ڪہ چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

  • حسین عمرزاده

مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.

 "خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار "

 صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.

خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم ، نمی بینیم چون "به بودن با آنها عادت کرده ایم" ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ...

  • حسین عمرزاده

در منزل دوستم که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد بودم.

زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید.

پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.

پسر، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: 

بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون‌قیمت خریدی.

الان مدادرنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.

مادر بچه گفت: 

می‌بینید آقاجون؟ 

بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. 

اصلا نمی‌شه گولشون ‌زد و سرشون کلاه گذاشت.

پدربزرگ چیزی نگفت. 

برایشان توضیح دادم که این رفتار پسربچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان‌طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.

و این داستان را برایشان تعریف کردم.

آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد.

بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.

بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست.

پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد.

هر چه برایتان بیاورد هدیه است.

وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.

خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.

بعد گفت: ببین پسرم، قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان

داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. 

این تکه قند معنا دارد.

آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند.

وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست.

او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد.

می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد.

و این، خیلی با ارزش است.

 این چیزی است که در هیچ بازاری نیست 

و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.

  • حسین عمرزاده

عبدالله بن سلام -رضی الله عنه- حکایت می‌کند آنگاه که اراده‌ی الله بر هدایت زید بن سعنه قرار گرفت، زید بن سعنه با خود گفت: از نشانه‌های حقانیت نبوت، چیزی باقی نمانده مگر اینکه جملگی را در سیمای محمد مشاهده کرده‌ام، مگر دو امر را که هنوز از آن‌ها بی‌اطلاعم. یکی اینکه پیامبر راستین، حلم و بردباری‌اش، بر آشفتگی و پرخاشگری‌اش غلبه و چیرگی دارد و دوم اینکه، هر چه بر شدت پرخاش و تندی وجهالت علیه او افزوده شود، بر حلم و شکیبایی او خواهد افزود (یسبق حلمُه جهلَه و لا یزیده شدةُ الجهل علیه إلا حلماً) مترصد فرصتی بودم تا با پیامبر-صلی الله علیه و سلم-، معامله‌ای کنم و با او ارتباط برقرار کنم و حلم و بزرگواری یا پرخاشگری و نادانی‌اش بر من آشکار شود. روزی رسول الله -صلی الله علیه و سلم- از خانه بیرون آمد در حالی که علی بن ابی طالب-رضی الله عنه- همراه ایشان بودند. مردی اعرابی، سوار بر مرکب نزد پیامبر -صلی الله علیه و سلم- آمد و گفت: یا رسول الله قریه‌ی بنی فلان اسلام را پذیرفته‌اند و بدان داخل شده‌اند.

من پیش‌تر به آنان گفته بودم که چنانچه مسلمان شوند، رزق و روزی فراخ به سراغشان خواهد آمد، حال آنکه اکنون گرفتار شدت و تنگنا و قحطی و بی‌آبی شده‌اند. یا رسول الله من نگرانم که آنان از روی فزون خواهی وطمع از دین دست بکشند همچنان که به همین خاطر وارد دین شده‌اند. اگر صلاح دیدید که کسی را جهت امداد و مساعدت به سوی آن‌ها روانه کنید، چنین نمایید. در این حال پیامبر-صلی الله علیه و سلم- به مردی که در کنارش بود نگریست که به گمانم عمر-رضی الله عنه- بود. آن مرد گفت: چیزی باقی نمانده است یا رسول الله. زید بن سعنه می‌گوید: من نزدیک رفتم و گفتم:‌ ای محمد، آیا فلان مقدار خرما از باغ فلانی در فلان زمان به من می‌فروشی؟ پیامبر -صلی الله علیه و سلم- گفت: نه،‌ای یهودی، به تو می‌فروشم مقدار معینی خرما تا فلان مدت، اما نخلستان فلانی را تعهد نمی‌کنم. من پذیرفتم. پیامبر-صلی الله علیه و سلم- با من معامله کرد و من نیز همیان پولم را گشودم و هشتاد مثقال طلا بابت مقدار معینی خرما در زمانی معین، به پیامبر-صلی الله علیه و سلم- پرداخت کردم.

پیامبر-صلی الله علیه و سلم- نیز آن مبلغ را به آن مرد اعرابی داد و گفت سریعاً به نزد آن قوم برو و به یاری آنان بشتاب. زید بن سعنه می‌گوید: دو یا سه روز قبل از موعد پرداخت، پیامبر -صلی الله علیه و سلم- جهت تشییع جنازه‌ی مردی انصاری از خانه بیرون آمد و ابوبکر و عمر و عثمان و چند تن از اصحاب همراه ایشان بودند. پس از آنکه پیامبر-صلی الله علیه و سلم- بر آن جنازه نماز گذارد، نزدیک دیوار آمد و بدان تکیه زد و نشست. من پیش رفتم و پیراهن او را گرفته و کشیدم و با چهره‌ی تند و وغضب آلود در او نگریستم و گفتم: چرا دین و حق مرا ادا نمی‌کنی‌ ای محمد؟ شما فرزندان عبدالمطلب، همواره در تأدیه‌ی دیونتان، تأخیر می‌کنید و من این را از پیش می‌دانستم. زید بن سعنه می‌گوید: به عمر-رضی الله عنه- نگریستم و دیدم که درچهره‌ی او، چشمانش مانند فلک دوّار می‌چرخند. سپس با نگاهی تهدید‌آمیز به من گفت:‌ای دشمن الله، در برابر دیدگان من این سخنان را به رسول الله می‌گویی و چنین بر خورد می‌کنی؟ قسم به ذاتی که به حق، محمد را مبعوث داشته، اگر نمی‌هراسیدم، با شمشیر گردنت را می‌زدم. در این احوال، پیامبر-صلی الله علیه و سلم- با آرامش و تأنی به عمر-رضی الله عنه- می‌نگریست. آنگاه فرمود: ما به رفتاری غیر از واکنش تو احتیاج داشتیم‌ای عمر. ما نیاز داشتیم که تو مرا به نیک ادا نمودن توصیه می‌کردی و او را به نیک طلب نمودن و پی‌گیری کردن.‌ای عمر، با این مرد برو و حقش را به او پرداخت کن و بیست صاع اضافه نیز به خاطر هراسی که به دلش افکندی به او بده. زید می‌گوید: با عمر-رضی الله عنه- رفتم و او حقم را پرداخت کرد و بیست صاع، خرما‌ی اضافه هم به من داد. گفتم این خرمای اضافی به چه خاطر است؟ گفت: رسول الله -صلی الله علیه و سلم- به من دستور داده که به جبران هول و هراسی که از جانب من به تو رسید این را اضافه به تو دهم. 

گفتم:‌ ای عمر آیا مرا می‌‌شناسی؟ گفت: نه، تو که هستی؟ گفتم: من زید بن سعنه هستم. گفت: دانشمند یهود؟ گفتم: آری. گفت: به چه سبب با رسول الله-صلی الله علیه وسلم- آنگونه سخن گفتی و رفتار نمودی؟ گفتم‌ای عمر، همه‌ی نشانه‌های نبوت را در سیمای رسول الله مشاهده کردم جز دو نکته را که در مورد آن‌ها مطمئن نبودم. یکی اینکه بردباری و تأنی‌اش بر پرخاشگری او غلبه دارد و دیگر آنکه شدت پرخاش وتندی با او جز بر شکیبایی او نمی‌افزاید. اکنون من در خصوص هر دو نشانه، او را آزموده‌ام و تو را‌ ای عمر گواه می‌گیرم که راضی ومطمئن شدم که الله، خدای من، اسلام، آئین من، و محمد -صلی الله علیه و سلم- پیامبر و فرستاده الله است. و تو را شاهد می‌گیرم که نیمی از مالم را به عنوان صدقه بر آل محمد انفاق می‌کنم. عمر-رضی الله عنه- گفت: صدقه بر برخی از آل محمد، چرا که تو نمی‌توانی همه‌ی آنان را پوشش دهی. زید پذیرفت و گفت: صدقه بر بعضی از آنان. سپس عمر و زید بن سعنه به نزد رسول الله-صلی الله علیه و سلم- بازگشتند. زید در محضر پیامبر -صلی الله علیه و سلم- گفت: أشهد أن لاإله إلا الله و أن محمداً عبده ورسوله. 

 زید بن سعنه ایمان آورد و پیامبر-صلی الله علیه و سلم- را تصدیق نمود و همراه پیامبر-صلی الله علیه و سلم- در جنگ‌ها و موقف‌های فراوانی حاضر بود و سرانجام در غزوه‌ی تبوک در حالیکه روی به اسلام و موافقت و همراهی پیامبر داشت، از دنیا رحلت نمود. الله زید را رحمت کند.


منبع: 

صحیح ابن حبان؛ السیرة النبویة: ابن کثیر

  • حسین عمرزاده

ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد ڪہ نشد. ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ آنقدری ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ.

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭقتے ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩستے ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ.

ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪﮔﻔﺖ: ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ. ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ.

ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ سعادت...


ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ

ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ

ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ

ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﺍﻥ ڪنند


برگرفتہ از اشعار مولوی

  • حسین عمرزاده

"شعبی" دوست و هم‌نشین خلیفه اموی "عبدالملک بن مروان"، و مردی گرانقدر و اهل علم بود. روزی از روزها عبدالملک بن مروان وی را به سوی پارشاه روم فرستاد. هنگامی که شعبی به نزد او رسید، پارشاه روم فرصت را غنیمت شمرد و سوالات بسیاری از وی پرسید و شعبی نیز همه آنها را جواب داد.


پادشاه روم با اصرار فراوان، وی را مدت زمان طولانی نزد خود نگه داشت. هنگامی که شعبی قصد ترک وی را کرد، پادشاه از وی پرسید: "آیا تو از اهل بیت خلیفه هستی"؟ شعبی جواب داد: "خیر، من فقط مردی عامی از عرب ها هستم"! پادشاه با اطرافیانش گفتگویی مخفیانه کرد و سپس نامه‌ای به شعبی داد و گفت: "این نامه را به خلیفه‌تان برسانید".


شعبی نمی‌دانست که محتوای نامه چیست و صرفا آن را به خلیفه رساند. هنگامی که خلیفه نامه را خواند، تعجب کرد و از شعبی پرسید: "آیا پادشاه روم قبل از اینکه نامه را به تو دهد، چیزی برایت نگفت"؟ شعبی جواب داد: "بله، به من گفت که آیا از اهل بیت خلیفه هستی و من گفتم که خیر، مردی از عامه عرب ها هستم". عبدالملک بن مروان گفت: "آیا می‌دانی در نامه چه چیزی نوشته شده اشت"؟ شعبی گفت: "به خدا سوگند، خیر".


خلیفه نامه را به شعبی داد و هنگامی که آن را خواند، فهمید که در آن نوشته شده است: "تعجب می‌کنم از اینکه در قوم شما، چنین مردی وجود دارد درحالی‌که فرد دیگری فرمانروایی ‌می‌کند"! شعبی تعجب کرد و به خلیفه گفت: "به خدا سوگند اگر می‌دانستم چنین چیزی در نامه نوشته شده است، هرگز آن را به شما نمی‌دادم".


در این هنگام عبدالملک بن مروان به شعبی گفت: "به خدا سوگند که به خاطر تو به من حسادت ورزیده و خواسته است که تو را بکشم"! هنگامی که داستان گفتگو به گوش پادشاه روم رسید، گفت: "به خدا سوگند، جز چنین چیزی، قصد دیگری نداشتم"!


منبع: کتاب "وفیات الأعیان"، نوشته "ابن خلکان"

  • حسین عمرزاده

در هنگام طلوع خورشید 

روباهی از لانه‌اش بیرون آمد 

و با حالتی سراسیمه به سایه‌اش نگاه کرد 

و گفت:

امروز شتری خواهم خورد! 


سپس به راه خود ادامه داد 

و تا ظهر به دنبال شتر گشت.

آنگاه دوباره به سایه‌اش نگریست 

و گفت:

آری! یک موش برای من کافی است!

  • حسین عمرزاده

خلیفه هارون الرشید فردی زندیق را زندانی کرد و دستور داد او را اعدام کنند. زندیق پرسید: چرا می خواهید من را بکشید؟ هارون گفت: چون می خواهم مخلوقات خدا از شر تو رها شوند. زندیق گفت: پس آن هزار حدیث را که من وضع کرده ام و به پیامبر نسبت داده ام را چه می کنی؛ بدان که یک حرف از آنها هم گفته پیامبر نیست. هارون بلافاصله گفت: به آن فکر نکن، چون فکر این را هم کرده ام. ابو_اسحاق فرازی و عبدالله بن مبارک آنها را مو شکافی کرده و حرف به حرف جدا می سازند.


منبع: تاریخ الخلفاء، جلال الدین السیوطی، صفحه ۲۹۳

  • حسین عمرزاده

مردی از اهل شام که فردی نیرومند و دلیر نیز بود،گاه گاه نزد عمر بن خطّاب می رفت؛مدّتی خبری از وی نشد؛عمر احوالش را جویا شد؛آشنایان گفتند یا امیرالمؤمنین گرفتار شرابخواری گشته است! 


عمر کاتب خویش را فراخواند و فرمود بنویس:


"از عمر بن خطاب به فلان بن فلان!

سلام علیک

آفریدگار متعال را می ستایم که کسی جز او لیاقت خدایی ندارد،آمرزندهٔ گناه،توبەپذیر،سختگیر و نیرومند است و هیچ خدایی جز او شایستگی ندارد و بازگشت به سوی او خواهد بود:(غافِرِ الذّنبِ قابِلِ التّوبِ شدیدِ العِقابِ ذی الطَّولِ لا إله إلّا هو، إلیهِ المَصیر )!


سپس به یارانش فرمود دست به دعا بردارید و از الله متعال بخواهید که توفیق ترک گناه به برادرتان عنایت فرماید و توبەاش را بپذیرد! 

نامهٔ خلیفهٔ عادل که به دست آن شخص رسید،فوراً آن را خواند و مرتّباً عبارت "آمرزندهٔ گناه،توبەپذیر و سختگیر" را تکرار می کرد و با خود گفت:مرا از کیفرش بر حذر داشته و در عین حال وعدهٔ آمرزش نیز داده است! این را می گفت و می گریست و در نهایت،شرابخواری را ترک کرد و دیگر به سراغش نرفت!

خبر توبهٔ مرد شامی که به عمر فاروق رسید،خوشحال شد و گفت:

شما نیز همین طور رفتار کنید؛برادرتان که دچار لغزشی شد،او را راهنمایی کنید و به مسیر درست بازآورید و از الله بخواهید توفیق توبه را نصیبش گرداند و هیچ گاه شیطان را بر ضدّ برادرتان  یاری نکنید!


تفسیر ابن کثیر،ذیل آیه ۳ سوره غافر.

  • حسین عمرزاده

یک بار جرّاح بن عبدالله والی خراسان به خلیفهٔ وقت،عمر بن عبدالعزیز  رَحِمَهُ الله، نامەای نوشت و ضمن گزارش نافرمانی خراسانیان، درخواست مجوّز سرکوب کرد و گفت:


"إنّ أهلَ خراسانَ قومُٗ ساءت٘ رعیتهم، و إنّه لا یُصلِحُهُم٘ إلّا السّیفُ والسَّوطُ، فإن٘ رأى أمیرُ المؤمنین أن٘ یَأذَنَ لي في ذلك":

ساکنان خراسان مردمانی نافرمان و بی انضباط هستند و سر به راه نمی شوند مگر با شمشیر و شلّاق!اگر امیرالمؤمنین صلاح بدانند رخصت سرکوب می خواهم!


عمر در پاسخ نوشت:


 " أمّا بعد، فقد بلغني کتابُك تذکر أن أهل خراسان قد ساءت رعیتهم، وأنه لا یصلحهم إلا السیف والسوط، فقد کذبت، بل یصلحهم العدل والحق، فابسط ذلك فیهم، والسلام":


نامەای از تو به من رسید مبنی بر این که خراسانیان مردمانی نافرمان اند و سر به راه نخواهند شد مگر با شمشیر و شلّاق!

بی گمان دروغ می گویی؛چرا که مراعات حق و عدالت،آنان را به راه خواهد آورد؛ پس این را در میانشان بگستران! 

والسّلام!

________________________________

سیوطی،تاریخ الخلفاء ،ج ۱،ص ۱۸۱

  • حسین عمرزاده

حکایت امام اوزاعی رحمه الله و حاکم عباسی


عبدالله بن علی عباسی، ۳۸ هزار نفر مسلمان را به قتل رساند و اسبان لشکرش را داخل مسجد بنی امیه برد. سپس وارد قصرش شد و گفت: آیا از بین مردم، کسی را می شناسید که بتواند بر من اعتراض کند؟


به او گفتند: کسی جز اوزاعی یارای اعتراض به تو را ندارد! پس دستور داد که او را نزدش حاضر کنند. زمانی که به اوزاعی خبر دادند برخاست و غسل نمود، سپس کفنش را به تن کرد و بعد لباسش را بر آن پوشید، و عصایش را برداشت و از خانه اش خارج شده و رهسپار قصر شد.


حاکم به وزیرانش دستور داد که دو صف در طرف چپ و راست روبروی هم تشکیل دهند و شمشیرهای خود را بالا ببرند. خواست که اوزاعی را بترساند، سپس فرمان به ورود وی داد.


سپس اوزاعی که با هیبت علما و استواری سوارکاران گام بر می داشت وارد شد. حاکم به او گفت: آیا تو اوزاعی هستی؟ او نیز با ثبات و ابهت پاسخ داد: مردم می گویند که اوزاعی هستم.


اوزاعی درمورد خودش می گوید: به الله سوگند او را فقط مانند یک مگس در برابر خودم دیدم، روزی که عرش خدای رحمان را تصور کردم که در روز قیامت آشکار می گردد و منادی ندا می زند که گروهی در بهشت هستند و گروهی هم در جهنم . به الله قسم وارد قصرش نشدم، مگر بعد از اینکه جانم را به خداوند عزوجل فروختم.


حاکم به او گفت: نظرت درمورد این خونهایی که ریختیم چیست؟ امام اوزاعی فرمود: فلانی از فلانی از جد تو عبدالله بن عباس برایم روایت نموده که رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند: «ریختن خون هیچ انسان مسلمانی جایز نیست جز در سه مورد...»


بنابراین حاکم بسیار خشمگین شد. سپس اوزاعی عمامه اش را برداشت تا اینکه مانع شمشیر او نشود و وزیران لباس خود را جلوی صورت خود گرفتند تا که خونش به صورت آنها نپاشد.


حاکم که سراپای خشم و عصبانیت بود، به او گفت: نظرت درمورد این اموالی که ستاندم و این خانه های که به زور غصب کردم چیست؟ امام اوزاعی به او گفت: خداوند متعال در روز قیامت تو را تک و تنها و بی چیز می گرداند و تو را برهنه و بدون لباس بازخواست می کند؛ همانطور که تو را آفریده است. پس اگر آن مالها حلال بوده باشد، که پاداش می گیری؛ اما اگر حرام باشد، مجازات خواهی شد.


پس خشم حاکم دو چندان شد و امام نیز شروع به تکرار این کلمات نمود: حسبی الله لا إله إلا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم.


حاکم به او گفت: بیرون برو. و مالی به او داد که امام نپذیرفت. یکی از وزیران اشاره کرد که مال را به او بدهد، پس مال را از او گرفت و در مقابل امام اوزاعی، بر دیگر وزیران هم تقسیم نمود. سپس سربلند از آنجا بیرون رفت و فرمود: خداوند متعال جز عزت و کرامت بر من نیافزود.


زمانی که امام اوزاعی وفات یافت، حاکم نزد قبرش رفت و گفت: به الله سوگند همانند ترسوترین شخص روی زمین، از تو می ترسیدم. به الله قسم هر وقت تو را می دیدم، انگار که شیر را در مقابل خود مشاهده می کردم!


منبع: البدایة و النهایة / جزء دهم / زندگینامه اوزاعی رحمه الله

  • حسین عمرزاده

خطبه عمر فاروق در آغاز فرمانروایی :


"إنّی عبدُٗ ضعیفُٗ إلّا ما أعانَ اللهُ و لن یُغَیّرُنی الذی وُلّیتُ مِن خلافتکم مِن خُلُقی إن شاء الله؛فإنّما العظمةُ للهِ و لیس للعِباد فیها شیءُٗ؛ فلا یَقولنَّ أحَدُٗ مِنکُم أنَّ عُمَرَ بنَ الخطّاب تَغَیَّرَ مُنذُ وُلّیَ إِم٘رَةَ المؤمنین؛ أیّما رجلُٗ کانت له حاجةُٗ أو ظُلِمَ بمظلمةِِ أو عَیّبَ علینا فی خُلُقِِ،فَل٘یُؤَدّی إلینا؛ فإنّما أنا آمُرُٗ مِنکم و لن٘ یَحمِلنی سلطانی الذی أنا علیه أن أتعظّم علیکم أو أَغلق بابی دونَکم".


من بندەای ناتوانم مگر در آن چه الله یاری کند و به امید الله، خلیفه شدنم چیزی از خُلق و خویم را تغییر نخواهد داد؛شُکوه و بزرگی در انحصار آفریدگار است و بندگان سهمی از آن ندارند؛پس مبادا کسی بگوید که عمر از زمان تصدّیِ خلافت،تغییر کرده است؛ هر شخصی نیازی داشت یا حقّی از او ضایع شد یا عیبی در عملکرد ما دید،آن را به ما گزارش کند؛فرمانروایی و قدرت من از شماست و قدرتی که دارم هیچگاه سبب نخواهد شد که بر شما گردن فرازی کنم یا درِ سرایم را به رویتان ببندم.


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

باقَلّانی،مناقب الأئمة الأربعة،ص629،بیروت:دار المنتخب العربی، چاپ اول، 1422ق 

  • حسین عمرزاده

وقتی عمر بن خطّاب به خلافت رسید ابوعُبَیده جَرّاح و معاذ بن جَبَل (رضی الله عنهم ) اندرزنامەای خطاب به او نوشتند که به رغم اختصار،آموزه هایی ارزنده و اندیشیدنی در بر دارد:


"درود بر تو!


بر مبنای شناختی که از تو داریم، خودسازی برایت مهم بوده است؛اکنون که فرمانروای تمام مسلمانان اعم از سرخ و سیاه شدەای و فرادست و فرودست و دوست و دشمن در حضورت می نشینند و توقّع عدالت دارند،مراقبِ خودت باش ای عمر! و بترس از روزی که چهرەها در آن فرو افتاده و دل ها از آن هراسناک اند و امکانِ گریز و بهانه تراشی نیست و انسان ها همه محکوم چیرگی آفریدگار و امیدوار بخشایش او و نگران کیفرش هستند! پیشتر به ما یادآوری می شد که کار مسلمانان به جایی خواهد رسید که دوستان ظاهر ، دشمنان پنهانیِ یکدیگر خواهند بود و پناه بر الله که برداشتِ تو از این پیام ما، چیزی غیر از انگیزهٔ نگارش آن باشد که آن هم البته خیرخواهی برای تو بوده است!


آسودگی و تندرستی،نصیبتان باد"!


---------------------------------------------------

اصفهانی، ابو نُعَیم؛حِلیَةُ الأولیاء، ج۱ ص۲۳۷

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest