| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»
مرد دوم می‌گفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۵

یحیی بن معاذ جمعی از پیروان خود را چنین مورد خطاب قرار می‌دهد:

«یکی از مصادیق سعادت و خوشبختی انسان این است که دشمن دانا داشته باشد؛ ولی دشمن من نادان و جاهل است». پرسیدند: دشمن شما کیست؟ گفت: «نفس که حاضر است بهشت و تمام نعمت‌های آن را به یک لحظه شهوت بفروشد».

صفة الصفوة:۴/۹۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۹:۴۸

ابوالهیاج اسدی گفته است: مردی را در حال طواف دیدم که این دعا را زمزمه می‌کرد:

«اللَّهُمَّ قِنِى شُحَّ نَفْسِى»

«پروردگارا مرا از بخل و حرص نفسم محافظت بفرما».

و چیزی دیگر را بر این دعا نیفزود. سبب را از وی پرسیدم؟ گفت: «هرگاه از بخل نفس در امان باشم، دزدی نمی‌کنم، مرتکب زنا نمی‌شوم و... نمی‌کنم» بعداً دریافتم که آن مرد عبدالرحمن بن عوف بود.

تفسیر قرطبی: ۱۸/ ۲۹-۳۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۱

امام شافعی: با چه دلیل و مدرکی گفتی; عمل در ایمان داخل نیست؟ 

مرد بلخی(مُرجِئی): به دلیل این کلام الله تعالی:

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ

به راستی کسانی که ایمان آورده اند و اعمال شایسته انجام داده اند

البقرة (بخشی از آیه ۲۷۷) Al-Baqara

(واو)واوِ جدا کننده میان ایمان و عمل می باشد; و ایمان (عبارت است از) قول، و اعمال (فقط به منزله) احکام دین می باشند (که با ترک آنها خلل و مشکلی در ایمان شخص به وجود نمی آید).

امام شافعی: آیا نزد تو ( واو); واو منفصل است؟

شخص مرجئی: بله

امام شافعی: پس با این صورت تو دو معبود را عبادت می کنی: معبودی در مشرق و معبودی در مغرب، زیرا الله تعالی می فرماید:

رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ

(او) پروردگار دو مشرق و پروردگار دو مغرب است.

الرحمن (۱۷) Ar-Rahmaan

شخص مرجئی عصبانی شده و گفت:

سبحان الله!! آیا مرا مشرک و بت پرست قلمداد می کنی؟!

 امام شافعی: خیر ; بلکه تو خودت را اینچنین قلمداد می کنی.

شخص مرجئی: چطور؟

امام شافعی: به گمان تو (واو) واو منفصل است.

در نتیجه شخص مرجئی گفت: من از الله تعالی به سبب آنچه که گفتم طلب آمرزش می کنم، بلکه پروردگاری جز او را عبادت نمی کنم، و از امروز به بعد هرگز نمی گویم واو منفصل است، بلکه می گویم: ایمان قول و عمل است و زیاد و کم می گردد.

پی نوشت:بر اساس عقیده و اجماع علمای اهل سنت و جماعت تعریف ایمان عبارت است از ۱-قول(یعنی اقرار به ایمان) و ۲- عمل (به احکام=عمل به معروف و اجتناب از منکر) و ۳-نیت که البته هر سه این موارد لازم و ملزوم یکدیگرند.


سأل رجل من اهل بلخ الشافعی عن الإیمان ؟ فقال للرجل : فما تقول أنت فیه قال أقول : إن الإیمان قول قال ومن أین قلت ، قال : من قول الله تعالى (إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ) {البقرة آیة ۲۷۷}. فصار الواو فصلا بین الإیمان والعمل فالإیمان قول والأعمال شرائعه .
فقال الشافعی : وعندک الواو فصل قال نعم قال فإذا کانت تعبد إلهین إلها فی المشرق ةإلها فی المغرب لأن الله تعالى یقول : (رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ ) {الرحمن آیة ۱۷} فغضب الرجل وقال : سبحان الله أجعلتنی وثنیناً فقال الشافعی بل أنت جعلت نفسک کذلک قال کیف قال بزعمک أن الواو فصل : فقال الرجل فإنی أستغفر الله مما قلت بل لا أعبد غلا رباً واحداً ولا أقول بعد الیوم إن الواو فصل بل أقول إن الإیمان قول وعمل ویزید وینقص .

[ ﺣﻠﻴﺔ ﺍﻷﻭﻟﻴﺎﺀ ﻭﻃﺒﻘﺎﺕ ﺍﻷﺻﻔﻴﺎﺀ؛ ﻷﺑﻲ ﻧﻌﻴﻢ اﻷﺻﺒﻬﺎﻧﻲ ۱۱۰/۹ ]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۳:۱۴

از حسن بصری رحمه الله روایت شده است که شخصی به او گفت:

 فلانی غیبت تو را کرده است، پس (حسن بصری رحمه الله ) سبدی خرما برای او فرستاد و گفت ، به من خبر دانند که تو برای من حسنه و نیکی هایی فرستادی، (کسب کردی).

بنابراین می خواستم برای آن به تو  پاداش بدهم.


[تنبیه الغافلین - لأبی اللیث السمرقندی]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۴

مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغ پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
 کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۵

عمر بن سواد رحمه الله تعالی مى فرماید امام شافعى برایم تعریف مى کرد که:

دو چیز را بسیار دوست داشتم 

تیر اندازی

و

فراگیری علم

در تیر اندازی مهارت بسیاری پیدا کردم تا حدی که ده تیر متوالی را به هدف می زدم

وقتی به سخن از علمش رسید امام سکوت کرد ( چرا که دوست نداشت خودش را مدح کند )

گفتم به الله قسم در علم شرعی مهارتت بیشتر است از تیر اندازی ات.


قال عمرو بن سواد: قال لی الشافعی: کانت نهمتی فی الرمی وطلب العلم، فنلت من الرمی حتى کنت أصیب من عشرة عشرة، وسکت عن العلم، فقلت: أنت والله فی العلم أکبر منک فی الرمی .

تاریخ بغداد ۲/ ۵۹-۶۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۵

 هوا بسیار گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره ۴۴ خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.

مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
 اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۹

«ابن عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی» در مورد بعضی از مدارس دمشق می‌گوید:

«در دمشق بر نویسندگان حدیث وارد شدم، و بر حلقۀ درس قاسم جوعی گذر کردم. دیدم جمعی به دور او نشسته و او برای آنان صحبت می‌کند، دیدن این منظره هیبتی در قلب من ایجاد کرد، خود را به آن جمع نزدیک کردم. شنیدم خطاب به آنان می‌گوید: در این زمان پنچ چیز را غنیمت شمارید:

۱- هرکجا باشید شناخته نشوید. ۲- هرگاه غایب بودید، کسی سراغ شما را نگیرد. ۳- هرجا حاضر شدید مورد مشورت قرار نگیرید. ۴- اگر چیزی گفتید از شما پذیرفته نشود. ۵- اگر کاری را انجام دادید به شما مزدی داده نشود.

و پنج چیز دیگر را نیز به شما سفارش می‌کنم:

۱- اگر مورد ستم واقع شدید ستم نکنید. ۲- هرگاه شما را ستایش کردند، خوشحال نشوید. ۳- اگر به شما ناسزا گفتند، دلتنگ نشوید. ۴- اگر مورد تکذیب واقع شدید، خشمگین نشوید.*

این استفاده‌ای بود که در دمشق کسب کردم.

*{متاسفانه سفارش پنجم چاپ نشده بود}.

صفة الصفوة: ۲۳۷/۴

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۱

علی بن الحسین، زین العابدین رحمه الله وقتی فقیر و تنگدستی به سوی او می آمد خوشحال می شد و می فرمود :

خوش آمدی ای کسی که توشه ام را به سمت آخرت حمل می کنی. 



[ صفة الصفوة ۲/۹۵]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۰۲:۲۴

دو فروشنده کفش برای فروش کفش‌های فروشگاهشان به جزیره‌ای اعزام شدند. فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد. فورا پیامی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت: فردا برمی‌گردم. اینجا هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد.

فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد. فورا این پیام را به دفتر فروشگاه خود فرستاد: لطفا 1000 جفت کفش بفرستید. اینجا همه کفش لازم دارند.

فرق بین مانع و فرصت چیست؟ نگرش ما نسبت به آن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۲۹

روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد ...
با خجالت کمر شوهرش رابغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند!
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.
زن جواب داد: بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.
آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش برطرف شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۹

مقیم لندن بود.تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد.
می گفت: چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم: آقا ! این را زیادی دادی.
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا، از شما ممنونم.
پرسیدم: بابت چی؟
گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشین شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسم.
تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۴

ﺭﻭﺯﯼ، ﺟﻤﻌﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ، 
ﻭ ﺍﻭ، ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﺑﻮﺩ. 

ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﮐﯿﺴﺘﯿﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ!

ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. 
ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ. 

ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﻧﺎﻥ...
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﭼﻨﺪ، 
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺮﯾﺰﻧﺪ؟؟؟


عطار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۰۳:۱۲

علی بن ابی طالب رضی الله عنه در اولین شب از ماه رمضان از خانه اش خارج شد در حالی که قنادیل روشن بودند و در مساجد قرآن خوانده می شد 


پس ایشان فرمودند:


الله قبرت را نورانی کند ای عمر بن خطاب همانگونه که مساجد الله را با تلاوت قرآن نورانی کردی...



عن أبی إسحاق الهمدانی قال:خرج علی بن أبی طالب رضى الله عنه فی أول لیلة من شهر رمضان والقنادیل تزهر، وکتاب الله یتلا فی المساجد، فقال: نوَّر الله لک یا عمر بن الخطاب رضى الله عنه فی قبرک، کما نورت مساجد الله بالقرآن.

ابن ابی الدنیا،فضائل رمضان رقم٣٠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۸

امام علی بن ابی طالب رَضِیَ اللهُ عَنه بر سر مزاری رفت و گفت:


ای اهل قبور! ای کسانی که اکنون استخوان هایتان پوسیده است ای اهل وحشت نزد شما چه خبر است؟ 

خبر نزد ما این است که : 

منزل های شما جای سکونت وارثان است،اموال شما بین وارثان تقسیم شده وهمسرانتان ازدواج کرده اند. 


این خبر ما بود، شما چه خبر دارید؟ سپس گفت: قسم به کسی که جان من در دست اوست! اگر قدرت سخن گفتن داشتند، می گفتند: 

بهترین توشه تقوا است.


[ البیان والتبین۱۴۸/۳ ]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۳

روزی "باز" پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد.

پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بالهایش را کوتاه کرد، ناخنهایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت.

سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت:

ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخنهای تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق

کژ رود جاهل همیشه در طریق

پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش میگشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.

با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت:

این است سزای حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.

هست دنیا جاهل و جاهل پرست

عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست

مثنوی معنوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۷ ، ۱۵:۵۵

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم ...

پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۶:۲۸

پیرمردی با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند، اما دستان لرزان پیرمرد و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. 

نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالباً شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: باید فکری برای پدر کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.

پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. 

اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: پسرم، داری چی می سازی؟

 پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می بینیم، این نگرش را الگوی زندگیشان قرار می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۶

پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.

در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم لبخندی زد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من قبلا یک مدال برده ام اما دوستم هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

آخه دوستم میدونه من دونده ی خوبی هستم.

اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۱:۰۵