| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است


عبدالرحمن الناصر لِدینِ الله ، بزرگترین پادشاه اندلس بود. او بیش از پنجاه سال در این سرزمین زیبا و باشکوه که به قول گوستاو لوبون ( مورخ،فیلسوف و پزشک مشهور فرانسوی ) به سبب حکومت مسلمین،تاجی بر سر اروپا بود (۱) پادشاهی کرد.


پس از وفاتش برگه‌ای با خط او یافتند که در آن نوشته بود: «روزهایی که بدون کدورت شاد گذشت را شمردم... ۱۴ روز بود...». (۲)


سعی کنید شاد باشید... اما در پایان این را فراموش نکنید که شادی‌های زمینی خالص نیست.


تصویر فوق نمایی از کاخ باشکوه الحمراء در غرناطه-گرانادا Granada /اسپانیا و به عنوان نمادی از هنر و تمدن زیبای اسلامی است.


۱.تاریخ تمدن اسلام و عرب، گوستاو لوبون، ترجمه‌ی محمدتقی فخرداعی گیلانی، ص‌۳۴۵تا۳۴۷ و ص۳۶۱.

۲.أيام السرور التي صفت لي دون تكدير في مدة سلطاني يوم كذا من شهر كذا من سنة كذا.فعدت تلك الأيام؛ فوجد فيها أربعة عشر يوما. منبع : البيان المُغْرِب في أخبار الأندَلُسِ والمَغرِب تأليف ابن عِذاري المراكشي ۲/۲۳۲
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۳

مردی (تهدید کنان) به ضِرار بن قَعقاع رَضِيَ اللهُ عَنهُ گفت :


والله اگر یکی بگویی ده تا خواهی شنید


ضِرار گفت :


والله اگر ده تا بگویی،یکی (هم) نخواهی شنید.



حُكِيَ أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِضِرَارِ بْنِ الْقَعْقَاعِ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت وَاحِدَةً لَسَمِعْت عَشْرًا. فَقَالَ لَهُ ضِرَارٌ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت عَشْرًا لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَةً.

أدَب الدُّنيا والدّين لِلماوَردي ٢٥٣

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۱۴

صالح فرزند امام احمد بن حَنبَل رَحِمَهُمَا الله :


«وقتی شخص زاهد و ساده زیستی نزد پدرم می‌آمد،کسی را به دنبال من می‌فرستاد که به آن شخص نگاه کنم. دوست داشت تا مثل او باشم».


كَانَ أَبِي يَبْعَثُ خَلْفِي إِذَا جَاءهُ رَجُلٌ زَاهدٌ أَوْ مُتَقَشِّفٌ لأَنْظُرَ إِلَيْهِ، يُحِبُّ أَنْ أَكُوْنَ مِثْلَهُ.


سِیَرُ أعلامِ النُّبَلاء ج ۱۲ ص ۵۳۰


صالح بن احمد بن حنبل، شیبانی بغدادی با کُنیهٔ ابوالفضل، فقیه و قاضی در سدهٔ سوم هجری/نهم میلادی و فرزند بزرگتر امام احمد بن حنبل رحمه الله بود. نزد پدرش آموخت و از او حدیث فرا گرفت. سپس به قضاوت در اصفهان گمارده شد و همان‌جا درگذشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۷

امام زین العابدین،علي بن الحسین رَضِيَ اللهُ عَنهُ به فرزندش توحید را آموزش می داد و می فرمود بگو :


آمَنْتُ بِاللهِ و کَفَرْتُ بِالطّاغوتِ

به الله ایمان آوردم و به طاغوت کفر ورزیدم.

كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ، يُعَلِّمُ وَلَدَهُ، يَقُولُ: «قُلْ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَكَفَرْتُ بِالطَّاغُوتِ».

مُصَنَّف ابن أبي شَیبَة ٣٤٩٩
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۱۱:۲۰

وقتیکه تابِعي بزرگوار،رَبیع بن خُثَیم رَحِمَهُ الله به درب خانه ابن مسعود رَضِيَ اللهُ عَنه می رفت کنیزش می گفت :


آن نابینا پشت در است !


ابن مسعود رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گفت :


او نابینا نیست،بلکه رَبیع بن خُثَیم است.


وَكَانَ الرّبيع إِذا جَاءَ إِلَى بَاب بن مَسْعُود يسْتَأْذن قَالَت لَهُ الْجَارِيَة ذَاك الْأَعْمَى بِالْبَابِ فَيَقُول لَيْسَ ذَلِك أعمى ذَاك ربيع بن خثيم.

[العجلي، الثقات للعجلي ط الدار، ٣٥١/١-٣٥٢]

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۵۹

پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:


آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟

پارسا پاسخ داد:


آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.


هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند

یعنی : آن کس را که خداوند با قهر خود از درگاهش، رانده، به هر سو برود پناهى ندارد، ولى آن کس که خداوند با لطف خود طلبیده، او را از دیگران بى نیاز کند و در خانه کسى نفرستد.

سعدی - گلستان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۱

| چند‌خط‌کتاب


رینالد شاتیون (Raynald of Châtillon) وقتی که تصمیم گرفت به مدینه بتازد و قبر پیامبر (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم) را مورد بی‌احترامی قرار دهد. هنگامی که خبر این حمله به صلاح الدین رسید، سلطان از غضب به خود پیچید گرچه رینالد از دست صلاح الدین گریخت اما نزدیکان او (۱۷۰ نفر از فرانک‌ها) به دام افتادند و شدیداً عقوبت شدند. صلاح الدین گرچه سرداری بخشنده و خویشتندار بود اما این بی‌احترامی را نمی‌توانست بپذیرد.

صلاح الدین در نامه‌ای به برادرش [سیف الدین العدیل] نوشت که این مردان باید به دو دلیل عقوبت شوند:

اول: به دلیل عملی.

دوم به دلیل شخصی.

نخست: این مهاجمان به یکی از مقدس‌ترین شهرهای اسلامی بی‌احترامی کرده‌اند. اگر اجازه دهند زنده بمانند بازهم با عده‌ی بیشتری به این شهر حمله می‌کنند.

دوم: شرف اسلام اجازه‌ی بی احترامی به شئونات دینی را نمی‌دهد و آنها می‌باید تاوان عمل خویش را بپردازند. «عملی این چنین تا به حال سابقه نداشته، بنابراین نباید تکرار شود.»


[منبع :رهبران‌دنیای‌باستان صلاح‌الدین‌فاتح‌جنگهای‌صلیبی،جان داونپورت،ترجمه:رضا جولایی،انتشارات‌جویا،تهران ۱۳۹۰،ص ۵۶-۵۵-۵۴]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۳۶

«گروهی از اهل مدینه زندگی می‌کردند و نمی‌دانستند که معاششان از کجا می‌رسد. وقتی علی بن حسین رَحِمَهُ الله وفات کرد، دیگر آنچه شبانه برایشان آورده می‌شد را نیافتند!»


منظور از علي بن حسين : امام زین العابدین،سجاد رَحِمَهُ الله هستند.


عن محمد بن إسحاق : كان ناس من أهل المدينة يعيشون ، لا يدرون من أين كان معاشهم ، فلما مات علي بن الحسين فقدوا ذلك الذي كانوا يؤتون بالليل .

[سير أعلام النبلاء،ج ٤، ص ٣٩٣]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳


زنانی به نزد اُمُّ المُؤمِنین عایشه رَضِيَ اللهُ عَنها آمدند که لباس‌هایی نازک بر تن داشتند، لذا فرمود:


"اگر شما مؤمن هستید این لباس زنان مؤمن نیست".

لما دخل نسوة من بني تميم على أم المؤمنين عائشة رضي الله عنها عليهن ثياب رقاق قالت: إن كنتن مؤمنات فليس هذا بلباس المؤمنات...

تفسیر قرطبی (۲۴۴/۱۴)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۸

ابن اسحاق -رَحِمَهُ الله- گوید:

«قاسم بن محمد -رحمه الله تعالی- را دیدم که نماز خواند، سپس یک اعرابی نزدش آمد و پرسید: چه کسی عالم‌تر است، تو یا سالم؟

فرمود: سبحان الله!

ابن اسحاق -رحمه الله- توضیح می‌دهد که او کراهت داشت بگوید من عالم‌ترم، زیرا تزکیه (تایید خود/خود ستایی) می‌بود. همچنین کراهت داشت که بگوید سالم عالم‌تر است، زیرا چنین نبود و دروغ به حساب می‌آمد!»


عن ابن إسحاق قال: رأيت القاسم بن محمد يصلي، فجاء أعرابي فقال: أيما أعلم أنت أم سالم؟ فقال: سبحان الله، كل سيخبرك بما علم، فقال: أيكما أعلم؟ قال: سبحان الله، فأعاد، فقال: ذاك سالم، انطلق، فسله، فقام عنه. قال ابن إسحاق: كره أن يقول: أنا أعلم، فيكون تزكية، وكره أن يقول: سالم أعلم مني فيكذب. وكان القاسم أعلمهما.

سير أعلام النبلاء، ج ۵، ص ۵۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۷

رومی‌ها صحابی بزرگوار، عبدالله بن حُذافه و یارانش رَضِيَ اللهُ عَنهُم را اسیر کردند...

پادشاه آن‌ها به عبدالله گفت: از دین خود برگرد و نصرانی ( مسیحی ) شو تا من تو را در حکومت خود شریک گردانم و دخترم را به ازدواج تو در آورم.

عبدالله گفت: اگر تو همه‌ی حکومت خود را به من بدهی، از آيین محمد (صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) بر نمی‌گردم.

پادشاه گفت: پس من تو را به قتل می‌رسانم.

عبدالله گفت: اشکالی ندارد.

آن‌گاه به تیراندازان، دستور داد به سوی او شلیک بکنند، ولی او را هدف قرار ندهند. و در همین حال او را به آيین مسیحیت دعوت می‌دادند. عبدالله نمی‌پذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا اسیری از مسلمانان را بیاورند و جلوی چشم حذافه داخل آب جوش بیندازند. آن‌ها مردی از مسلمانان را آوردند و داخل آب جوش انداختند، دیری نگذشت که جز استخوان‌هایش چیزی باقی نماند. آن‌گاه دوباره آيین نصاری را به او پیشنهاد کردند، اما عبدالله نپذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا عبدالله را به داخل آب جوش بیندازند.

وقتی آن‌ها او را از زمین بلند کردند، به گریه افتاد.

پادشاه که فکر می‌کرد ترسیده است، دستور داد تا دوباره او را برگردانند و گفت: چرا گریه می‌کنی؟

عبدالله گفت: به این خاطر گریه می‌کنم که فقط یک جان دارم، ای کاش به اندازه‌ی موهای بدنم جان می‌داشتم و همه را یکی بعد از دیگری در راه الله از دست می‌دادم.

در بعضی روایات آمده است که او را تا چند روز زندانی کردند و آب و آذوقه ندادند، سپس پادشاه دستور داد تا برای او گوشت خوک و شراب ببرند.

عبدالله از خوردن آن‌ها امتناع ورزید.

پادشاه او را احضار نمود و پرسید: چرا غذا نخوردی؟

عبدالله گفت: در چنین حالتی خوردن آن‌ها برایم اشکالی نداشت، ولی چون می‌دانستم که تو خوشحال می‌شوی از آن نخوردم.

پادشاه گفت: آیا حاضری پیشانی مرا ببوسی تا تو را آزاد کنم؟

عبدالله گفت: همراهانم را نیز آزاد می‌کنی؟

پادشاه قول داد که همراهان او را نیز آزاد می‌کند.

آن‌گاه عبدالله پذیرفت و پیشانی او را بوسه زد. پادشاه نیز به قولش وفا کرد و آن‌ها را آزاد نمود.

هنگامی که عبدالله به مدینه رسید و جریان را برای عُمَر رَضِيَ اللهُ عَنهُ تعریف کرد، عمر رَضِيَ اللهُ عَنهُ  گفت: حق عبدالله بر همه‌ی ما است که پیشانی او را بوسه زنیم و قبل از همه من آن‌ را بوسه خواهم زد و برخاست و پیشانی عبدالله را بوسید.

[تفسیر ابن کثیر.٢/٦١٠]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۲۹


ربیع بن سلیمان رَحِمَهُ الله می گوید :

به نزد شافعی رفتم هنگامی که بیمار بود

در مورد کتاب هایی که نوشته است صحبت کرد و گفت :

دوست دارم مردم این کتاب ها را فرا بگیرند و هرگز چیزی از آن (معلومات) را به من نسبت ندهند.

[ تاريخ مدينة دمشق ۵۱/۳۶۵ ]

لوددت أن الخلق تعلموا هذه الكتب ولم ينسب إلي منها شيء أبداً.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۵۶

شاید در بهشت‌ بشناسمت!


.


این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد.


مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟


فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.


در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.


در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری اشیاء کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.


در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.


در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.

اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.


اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!


هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!


خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟


این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...


او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام مقابل پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۸


طلحه فرزند عبدالرحمن بن عوف سخاوتمندترین فرد قریش در زمان خودش بود

روزی همسرش به او گفت :

هیچ قومی را پست تر از برادرانت ندیده ام!


پرسید : چرا؟


گفت : هروقت که ثروتمند باشی تو را همراهی می کنند

و هروقت که تنگدست شوی از تو دوری می کنند.


طلحه گفت :


والله این از بزرگواری آنهاست!

چون هر زمان که بر مهمان نوازی از آنها توانمند هستیم می آیند

و آن هنگام که از پذیرایی ناتوان و عاجز باشیم رهایمان می کنند.


امام ماوَردي رَحِمَهُ الله در توضیح این داستان می نویسد:


ببین با بزرگواری اش چه برداشتی از این موضوع کرد!

به طوری که کار زشت آنها را نیکو،وبی وفایی آنها را وفاداری تلقی کرد.


و والله این رفتار بر سلامت دل دلالت دارد، که مساوی ست با آسایش در دنیا و توشه ای در آخرت

و همچنین راهی ست از راههای وارد شدن به بهشت :

{ وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ }.

آنچه از کینه (و حسد) در دلهایشان بود، بیرون کشیدیم ، برادرانه بر تختها روبرروی یکدیگر قرار دارند .[Al-Hijr : 47]

منبع : "أدب الدنيا والدين"(صـ١٨٠).




" كان طلحة بن عبدالرحمن بن عوف أجود قريش في زمانه، فقالت له امرأته يوما: ما رأيت قوما أشدّ لؤْما منْ إخوانك .

قال : ولم ذلك ؟ قالت: أراهمْ إذا اغتنيت لزِمُوك، وإِذا افتقرت تركوك ! فقال لها : هذا والله من كرمِ أخلا‌قِهم ! يأتوننا في حال قُدرتنا على إكرامهم.. ويتركوننا في حال عجزنا عن القيام بِحقهم ".

علّق على هذه القِصة الإ‌مام الماوردي  فقال :

" انظر كيف تأوّل بكرمه هذا التأويل حتى جعل قبيح فِعلهم حسنا، وظاهر غدرِهم وفاء. 

وهذا والله يدل على أنّ سلا‌مة الصدر، راحة في الدنيا، وغنيمة في الآ‌خرة، وهي من أسباب دخول الجنة { وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ }. انتهى"أدب الدنيا والدين"(صـ١٨٠).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۴

ابو الدَّرداء رَضِيَ اللهُ عَنهُ در یک تشییع جنازه شرکت کرد

دید که بستگان مرده گریه می کنند

گفت :

بیچاره ها،مُرده های فردا بر مرده امروز گریه می کنند؟!




خَرَجَ أَبُو الدَّرْدَاءِ فِي جَنَازَةٍ، فَرَأَى أَهْلَ الْمَيِّتِ يَبْكُونَ عَلَيْهِ، فَقَالَ: «مَسَاكِينُ، مَوْتَى غَدًا يَبْكُونَ عَلَى مَيِّتِ الْيَوْمِ؟ ‍»
[«الزهـد لأبـي حاتـم»(۸)]
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۱۸

دختری معلول بود که توانایی راه رفتن نداشت...

پسر همسایه به خواستگاری اش رفت

دخترک خوشحال اما مادرش ناراحت و گریان بود!!

چون پزشک ها گفته بودند چنانچه دخترش ازدواج کند هیچ وقت بچه دار نخواهد شد.

بنابراین به دخترش گفت : حتما باید خواستگارت از این موضوع مطلع شود

دختر گفت : هر شب نماز خواهم خواند و از الله می خواهم تا به من هم فرزند عطا کند.

مادر گفت : به این آرزوهای واهی دل خوش نکن!

چون دکتر تاکید کرده که هیچ وقت صاحب فرزند نمی شوی!!


بنابراین باید با جوان رک و روراست بود.


دخترک نصیحت مادرش را گوش کرد و ماجرا را با پسر در میان گذاشتند

اما باز هم پسر بر این ازدواج اصرار داشت.


عروسی انجام شد و دخترک معلول هر شب دعا می کرد و می گفت :


الهی !


من را بنا به مصلحتت از نعمت راه رفتن محروم کردی

آیا خشنود می شوی که از نعمت مادر شدن هم محروم باشم؟

همان نعمتی که میلیون ها مادر با پاهای خود در راه رفتن تجربه می کنند!

آیا به دیگران دو نعمت می بخشی و به من ، یکی را هم عطا نمی کنی؟!


دختر جوان ۱۴ سال مداوم بدون هرگونه نا امیدی و درماندگی از صمیم قلبش این دعا را می کرد.


سرانجام بعد از آن همه سال،الله متعال دعایش را اجابت کرد

و در یک بارداری صاحب ۳ فرزند صحیح و سالم شد.


درس های این قصه :


- صراحت و رو راست بودن زیباست : راستگو باش اگرچه که در ظاهر،صداقت به ضرر و دروغگویی به نفعت باشد .


- اصرار داشتن در دعا : هرکسی که دری را بزند ، بالاخره  در به رویش باز خواهد شد .


- دعا از صمیم قلب باشد وگرنه فقط حرکت زبان است.


- نا امید نشدن : چرا که مخاطب دعا ، دارای رحمتی بی انتهاست .


- ضرورت دارد که آدم در هر موقعیتی که باشد به الله متعال اعتماد و اطمینان کامل داشته باشد .


پی نوشت پایانی : ترجمه آیات ۷۲،۷۱ و ۷۳ سوره هود :


و همسرش (ساره) ایستاده بود، پس (از خوشحالی) خندید ، آنگاه او را به اسحاق، وبعد از او به یعقوب بشارت دادیم .


(ساره) گفت : «ای وای بر من ! آیا من می زایم ، در حالی که پیرزنم و این شوهرم (نیز) پیر است ؟! به راستی این چیز عجیبی است !»


(ملائکه) گفتند :«آیا از فرمان الله تعجب می کنی ؟! رحمتِ الله و برکاتش بر شما اهل بیت باد ، همانا او ستوده ی بزرگوار است ».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۰۶:۰۲

ابوبکر رَضِيَ اللهُ عَنهُ بعد از وفات رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به عمر رَضِيَ اللهُ عَنهُ گفت:

همانگونه که رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به دیدار ام اَيمَن رَضِيَ اللهُ عَنها می رفت، ما نيز به دیدار او برويم.

راوی می گويد: هنگامی که نزد ام ايمن رفتند، گريست.

ابوبکر و عمر به وی گفتند: چرا گريه می کنی؟ آیا نمی دانی آنچه نزد الله است برای پيامبرش بهتر است.

ام ايمن گفت: به دلیل ندانستن اين مساله گریه نمی کنم که آنچه نزد الله متعال وجود دارد برای پيامبرش بهتر است، بلکه دلیل گریه ام قطع شدن وحی از آسمان است.

[راوی می گويد:] اين سخن ام ايمن، ابو بکر و عمر را نيز به گريه انداخت و هر دو همراه او گريستند.


[به روایت مسلم]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۵

به یک اَعرابی (عرب صحرانشین) گفتند :

تو می میری.

گفت : بعد به کجا برده خواهم شد؟

گفتند : به نزد الله!

گفت :

ناراحت نیستم نزد ذاتی بُرده شوم که خیر و خوبی را از کسی جز خودش ندیده ام.

پ ن : اقبال لاهوری :

نشان مرد مؤمن با تو گویم

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

قيلَ لأعرابي: إنَّك تموت. 

قال: و إلىٰ أينَ يُذْهب بي؟! 

قالوا: إلى اللَّه! 

قال مَا أكرَهُ أنْ يُذهبَ بي إلى مَنْ لم أرَ الخيرَ إلَّا منه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۰۶

در یک جنگل برای موقعیت شغلی «خرگوش» آگهی استخدام منتشر شد


کسی جز یک «خرس تنبل» اعلام آمادگی نکرد


در نتیجه به مقام «خرگوش» منصوب شد.


بعد از مدتی خرس متوجه شد که در گوشه ای دیگر از جنگل خرگوشی وجود دارد با شغل،مقام و حقوق «خرس»!


لایحه و شکایتی تنظیم کرد و تحویل اداره داد


کمیته ای متشکل از «پلنگ»ها برای بررسی موضوع شکل گرفت...


خرگوش اسناد و مدارکش را تقدیم کرد و ثابت شد که خرس است!!

و خرس مدارکش را ارائه داد و ثابت شد که خرگوش است!!


در نتیجه شکایت خرس رد شد...


حیوانات دیگر از خرس تعجب کردند و گفتند : چرا به حکم پلنگ ها اعتراض نکردی؟!


پاسخ داد :

چگونه به حکم تعدادی «خر» اعتراض کنم در حالیکه اسناد و مدارک شان می گویند که آنها «پلنگ» هستند؟!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۸


به عقد چه کسی؟...تنها دخترم را به عقد چه کسی در بیاورم؟!


هر شب پادشاه بر روی تختش می نشست و به این مساله می اندیشید؟

یک شب

وزیرش را صدا زد و از او خواست تا در جستجوی جوانی صالح به مسجد برود

وزیر،جوانی را مشاهده کرد که دعا و مناجات را بر خواب ترجیح داده بود!


درست در همان شب

دزدی تصمیم گرفته بود برای سرقت به مسجد برود

و اتفاقا قبل از وزیر و سپاهیان رسیده بود...


دزد با درهای بسته مواجه شد

اما توانست از دیوار بالا برود و وارد مسجد شود.


درست موقعی که در جستجوی اشیاء گرانبها بود صدایی شنید

کسی داشت در را باز می کرد!!!!


دست و پایش را گم کرد

راه حلی به ذهنش نرسید

جز اینکه تظاهر کند نماز می خواند...


سپاهیان رسیدند...دیدند در بسته است...آن را باز کردند


غیر منتظره بود!

دیدند شخصی در حال نماز خواندن است!!


وزیر گفت : سبحان الله !...چه علاقه ای به نماز خواندن دارد!!!...حتما دیده در بسته است و از دیوار وارد شده!!

به محض تمام شدن نماز، او را بیاورید


دزد از شدت ترس تا نمازی را تمام می کرد،نماز دیگری را آغاز می کرد و سپاهیان پادشاه هم از تقوا و تعبدش شگفت زده بودند!!


تا اینکه وزیر دستور داد منتظر تمام شدن نمازش باشند و قبل از آنکه نماز دیگری را شروع کند مانعش شوند...


این اتفاق افتاد

او را با خود به قصر پادشاه بردند...


پس از اینکه پادشاه در مورد مناجات و نیایش های جوان شنید گفت :

حتما تو همان شخصی هستی که مدت هاست به دنبالش هستم

و به خاطر خداترسی و ایمانی که داری تنها دخترم را به ازدواج ات در میاورم تا تبدیل به یک امیر و فرمانروا بشوی.


جوان بهت زده شد!

آنچه گوش هایش می شنید را باور نمی کرد!!


از خجالت سرش را پایین انداخت و در دلش گفت :


الهی


با یک نماز مصنوعی و دروغین،مرا فرمانروایی و همسری دختر پادشاه بخشیدی


پاداشت چه خواهد بود

چنانچه تو را خالصانه و از روی ایمان بندگی کنم؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۳۱